بهاورلغتنامه دهخدابهاور. [ ب َ وَ ] (ص مرکب ) (از: بها + ور، اداة اتصاف ) بمعنی بهاگیر است که چیزی بسیارقیمت و پربها باشد. (برهان ). متاع قیمتی و گرانمایه . (آنندراج ). بهاگیر. پرقیمت . گرانبها : بهاور درّی از دستم برون بردبه نیرنگ و به افسون دهرغدار. <p cla
بهورلغتنامه دهخدابهور. [ ] (اِخ ) دهی از دهستان ایوانکی است که در شهرستان دماوند واقع است . 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
بهورلغتنامه دهخدابهور. [ ب َ وَ ] (ع اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
بهورلغتنامه دهخدابهور. [ ب ُ ] (اِ) چشم باشد که بعربی عین گویند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). || نگاه که بعربی نظر خوانند، و به این معنی نهور نیز آمده است . (برهان ) (از آنندراج ) (انجمن آرا). نگاه و نظر. (ناظم الاطباء). رجوع به بهون شود.
بهورلغتنامه دهخدابهور. [ ب ُ ] (ع مص ) روشن شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). روشن شدن و روشن کردن خورشید. (از اقرب الموارد). || خوشنما نمودن . || غلبه کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). برتر شدن از یاران . (از اقرب الموارد). || افزون آمدن روشنی ماه برفروغ دیگر ستارگان . (آنندراج ) (از اقرب الم
گران بهافرهنگ فارسی عمید۱. هرچیز گرانقیمت و کمیاب.۲. [مجاز] آنچه ارزش بسیار داشته باشد؛ بهاگیر؛ بهاور.
پربهافرهنگ مترادف و متضادارزشمند، بهادار، بهاور، پرارزش، پرقیمت، ثمین، قیمتی، گرانبها، گرانقیمت، نفیس ≠ کمبها
بهاگیرفرهنگ فارسی عمیدهر چیز قیمتی و گرانمایه؛ گرانبها؛ بهاور؛ بهایی: ◻︎ دو یاره بهاگیر و دو گوشوار / یکی طوق پرگوهر شاهوار (فردوسی: ۷/۳۶۹).