بوالبشرلغتنامه دهخدابوالبشر. [ بُل ْ ب َ ش َ] (اِخ ) مخفف ابوالبشر. لقب آدم صفی اﷲ : اصل شر است این حشر کزبوالبشر زاد و فسادجز فساد و شر هرگز کی بود کار حشر. ناصرخسرو.بشرح شرع محمد که سیدالبشر است همال تو کس از ابناء بوالبشر نبود.
بوالخلافلغتنامه دهخدابوالخلاف . [ بُل ْ خ َ ] (اِخ ) مخالفت کننده . کنیت ابلیس : چه شده است اگر مخالف سر حکم او نداردچه زیان که بوالخلافی پی بوالبشر نیاید.خاقانی .
تعلق یافتنلغتنامه دهخداتعلق یافتن . [ ت َ ع َل ْ ل ُ ت َ ] (مص مرکب ) پیوستگی و اتصال و ارتباط یافتن . تعلق گرفتن . پیوند گرفتن : چون تعلق یافت نان با بوالبشرنان مرده زنده گشت و باخبر. مولوی .و رجوع به تعلق و دیگر ترکیبهای آن شود.
تلامیذلغتنامه دهخداتلامیذ. [ ت َ ] (ع اِ) ج ِ تلمیذ. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). مثل تلامذة. (آنندراج ). رجوع به تلمیذ و تلام و تلامی شود.- تلامیذ بوالبشر ؛ کنایه از فرشتگان است . (انجمن آرا).- تلامیذ رحمن ؛ کنایه از شعر
بگلغتنامه دهخدابگ . [ ب َ / ب ِ ] (ترکی ، اِ) مأخوذ از بیک ترکی و در سابق یکی از القاب بزرگ بوده که به امیران و سرداران میداده اندمثل آنکه اخیراً در ممالک عثمانی چنین بود و پادشاه را خان و سردار بزرگ را بگ می گفته اند ولی الحال از القاب پست بشمار آید. (ناظ
بکلغتنامه دهخدابک . [ ب َ ] (ترکی ، اِ) مخفف بیک است بمعنی بزرگ ، نظیر بیک و بیوک که بمعنی بزرگ باشد و در آخر اسماء ترکی درآید بجهت تعظیم و تکریم وردیف خان باشد. (یادداشت مؤلف ). این کلمه را که بعضی بخطا بیک نویسند لقب کسانی بوده است که پایه ٔ آنان پایین مرتبه ٔ پاشا بوده است و کلمه ٔ اتاب
ابوالبشرلغتنامه دهخداابوالبشر. [ اَ بُل ْ ب َ ش َ ] (اِخ ) پهلوان بن شهرمزن بن محمدبن بیوراسف الیزدی دجّال کذّاب . و حافظ گوید: زعم انه سمع من شخص لایعرف ، بعد السبعین و خمسماءة صحیح البخاری قال اخبرنا الداودی . فانظر الی هذه الوقاحة. صاحب تاج العروس گوید اسم و نسب او را در آخر شرح مصابیح بغوی بخ
ابوالبشرلغتنامه دهخداابوالبشر. [ اَ بُل ْ ب َ ش َ ] (اِخ ) کنیت آدم پدر آدمیان . بوالبشر.کنیت مهتر آدم علیه السلام . (مؤید الفضلاء). صفی اﷲ.