بوبفرهنگ فارسی عمیدهرچیز گستردنی، مانندِ فرش؛ بساط: ◻︎ شاه دیگرروز باغ آراست خوب / تختها بنهاد و برگسترد بوب (رودکی: ۵۳۴).
بوبلغتنامه دهخدابوب . (اِ) فرش و بساط خانه . (برهان ) (آنندراج ). فرش و بساط که آنرا انبوب نیز گویند. (جهانگیری ) (رشیدی ). بساط فرش . (صحاح الفرس ) (شرفنامه ٔ منیری ). فرش که آنرا انبوب نیز گویند. «بوب » در ارمنی . «بوب » پهلوی . «بوپ » فرش . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) :<
گرانرَویسنج چرخکپیالهایcup-and-bob viscometer/ cup and bob viscometer, bob-and-cup viscometerواژههای مصوب فرهنگستاننوعی گرانرویسنج که دارای یک قطعۀ چرخان پیستونمانند و یک کاسۀ پر از مایع است که از آن برای اندازهگیری گرانروی مایعات ریختنی، دوغابها، نَرماسُلها و محلولها استفاده میشود و در آن گشتاور چرخش ملاک اندازهگیری گرانروی است
بؤبلغتنامه دهخدابؤب . [ ب ُ ءَ ] (ع اِ) (از «ب ٔب ») اسب نجیب کوتاه قد درشت گوشت گشاده گام . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
بوبویکلغتنامه دهخدابوبویک . [ ی َ ] (اِ) هدهد : بوبویک پیکی نامه زده اندر سرخویش نامه گه باز کند گه شکند بر شکنا.منوچهری .
بوباشلغتنامه دهخدابوباش . (ص ، اِ) قدیم و جاوید و همیشه و سرمد و جاویدان . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). بود و وجود واجب یعنی هستی خدای که بوده باشد. (آنندراج ) (انجمن آرا). از برساخته های فرقه ٔ آذرکیوان است . و رجوع به فرهنگ دساتیری ص 236</span
بوبرلغتنامه دهخدابوبر. [ ب ُ ] (اِ) بوبرد. بوبردک . بلبل . (فرهنگ فارسی معین ) (از آنندراج ). و رجوع به بوبرد و بوبردک شود.
بوبراقشلغتنامه دهخدابوبراقش . [ ب َ ق ِ ] (ع اِ مرکب ) بوقلمون . (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ). رجوع به ابوبراقش در همین لغت نامه و الجماهر بیرونی ص 75 شود.
یوبلغتنامه دهخدایوب . (اِ) فرش و بساط زیبا و اصح آن بوب است . (آنندراج ) (انجمن آرا). فرش و بساط گرانمایه . (ناظم الاطباء). فرش و بساط گرانمایه را گویند و به این معنی به جای حرف اول باء هم آمده است . (از برهان ). به معنی بساط و فرش در فرهنگ میرزا و شعوری غلط و تصحیف بوب یا پوپ است . (یادداشت
بوبویکلغتنامه دهخدابوبویک . [ ی َ ] (اِ) هدهد : بوبویک پیکی نامه زده اندر سرخویش نامه گه باز کند گه شکند بر شکنا.منوچهری .
بوباشلغتنامه دهخدابوباش . (ص ، اِ) قدیم و جاوید و همیشه و سرمد و جاویدان . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). بود و وجود واجب یعنی هستی خدای که بوده باشد. (آنندراج ) (انجمن آرا). از برساخته های فرقه ٔ آذرکیوان است . و رجوع به فرهنگ دساتیری ص 236</span
بوبرلغتنامه دهخدابوبر. [ ب ُ ] (اِ) بوبرد. بوبردک . بلبل . (فرهنگ فارسی معین ) (از آنندراج ). و رجوع به بوبرد و بوبردک شود.
بوبراقشلغتنامه دهخدابوبراقش . [ ب َ ق ِ ] (ع اِ مرکب ) بوقلمون . (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ). رجوع به ابوبراقش در همین لغت نامه و الجماهر بیرونی ص 75 شود.
دبوبلغتنامه دهخدادبوب . [ دَ ] (ع اِ) غار دورتک . (منتهی الارب ). غار عمیق . غار عظیم القعر. شکاف کوه . || (ص ) فربه از هر چیزی (برای مذکر و مؤنث آید). (منتهی الارب ). چیز فربه . آدمی و جانور بغایت فربه . || مرد سخن چین موذی . || طعنة دبوب ؛ یعنی روان گرداننده ٔ خون . || جراحةدبوب ؛ که خون ا
دربوبلغتنامه دهخدادربوب . [ دَ رَ ] (ع ص ) ستور رام . (ناظم الاطباء). دروب . دربوت . و رجوع به دروب شود.
دعبوبلغتنامه دهخدادعبوب . [ دُ ] (ص ، اِ) راه واضح و کوفته . || مرد ضعیف مسخره . || کوتاه بالای زشت هیئت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || شادمان . (منتهی الارب ). نشیط. (اقرب الموارد). || مخنث . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || گول . (منتهی الارب ). احمق . (اقرب الموارد). || اسپ درازهیک
حبوبلغتنامه دهخداحبوب . [ ح ُ ] (ع اِ) ج ِ حَب و ج ِ حِب ، ج ِحَبَّة. (دستور اللغه ٔ ادیب نطنزی ). دانه های نبات . دانه ها، مثل گندم و نخود و غیره . (غیاث ) : حبوب او هوا و بر حبوب اوکسی فشانده گرد آسیای او. منوچهری .حبوب و لبوب نض