بوسفرهنگ فارسی عمید۱. بوسه.۲. (بن مضارعِ بوسیدن) = بوسیدن۳. بوسنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آستانبوس، پابوس، دستبوس.⟨ بوسوکنار: کسی را در کنار یا در آغوش خود گرفتن و بوسیدن.
بوسلغتنامه دهخدابوس . (اِ) مخفف بوسه است و بعربی قبله گویند. (برهان ). معروف است و اصل آن بوسیدن است . (از انجمن آرا). اعراب ، ضم آنرا فتح کرده ، بوس گویند و در خود آورده اند وتصرف کرده اند بر این کار مطبوع راحت انگیز و شیرین بمعنی عذاب و سختی نزدیک شده است . (آنندراج ). بوسه . قبله . شفتالو
بوسلغتنامه دهخدابوس . [ ب َ ] (ع مص ) بوسیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آمیختن . || درشت گردیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
آمار بوزـ اینشتینBose-Einstein statisticsواژههای مصوب فرهنگستانقانون حاکم بر سامانهای از ذرات که تابع موج آنها، درپی جابهجایی دو ذرۀ یکسان، بدون تغییر میماند
توزیع بوزـ اینشتینBose-Einstein distributionواژههای مصوب فرهنگستانتابعی که حاکی از تعداد ذرات در هریک از حالتهای انرژی مجاز در مجموعهای از بوزونهاست
چگالش بوزـ اینشتینBose-Einstein condensationواژههای مصوب فرهنگستانتراکم جمعیت حالت پایه برای سامانهای از بوزونهای تمایزناپذیر در دمایی پایینتر از دمای بحرانی
چگالۀ بوزـ اینشتینBose-Einstein condensateواژههای مصوب فرهنگستانآنچه از فرایند چگالش بوزـ اینشتین حاصل میشود
بوش سر کوچک دستهپیستونpiston pin bushing,small end bushing,connecting rod small end bushواژههای مصوب فرهنگستانبوشی که در محل اتصال سر کوچک دستهپیستون به انگشتی پیستون تعبیه میشود متـ . بوش سر کوچک شاتون، آستینۀ سر کوچک دستهپیستون، آستینۀ سر کوچک شاتون
بوسه شمارلغتنامه دهخدابوسه شمار. [ س َ / س ِ ش ُ ] (نف مرکب ) بوسه شمارنده . رجوع به بوسه شمردن شود.
بوسه شکارلغتنامه دهخدابوسه شکار. [ س َ / س ِ ش ِ ] (نف مرکب ) از اسمای معشوق است که از یک بوسه ، شکارکننده ٔ عاشق است . (آنندراج ).
دستبوسلغتنامه دهخدادستبوس . [ دَ ] (اِ مرکب ) بوسه ٔ دست . بوسه که کسی بر دست دیگری دهد. || (اِمص مرکب ) دستبوسی . تقبیل دست و بوسه زدن بر دست . (ناظم الاطباء). عمل بوسیدن کسی دست دیگری را : حضرت خلافت را شرم آمد و عاطفت فرمود... و رتبت دست بوس ارزانی داشت . (تاریخ بیهقی
خاکبوسلغتنامه دهخداخاکبوس . (حامص مرکب ) بوسیدن زمین مراحترام را. سجده از روی ادب بجا آوردن : پیران قبیله خاک برسررفتند بخاکبوس آن در. نظامی .زین پس من و خاکبوس پایت گردن نکشم ز حکم و رایت . نظامی .ا
خبوسلغتنامه دهخداخبوس . [ خ َ ] (ع اِ) شیربیشه . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). اسد. || (ص ) ستمکار. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ظالم . ظلم کننده .
خربوسلغتنامه دهخداخربوس . [ خ َ ] (یونانی ، اِ) لسان الحمل . (از تذکره ٔداود ضریر انطاکی 142). رجوع به «لسان الحمل » شود.