بچه سقط کردنلغتنامه دهخدابچه سقط کردن . [ ب َ چ َ / چ ِ / ب َچ ْ چ َ / چ ِ س ِک َ دَ ] (مص مرکب ) بچه انداختن . بچه افکندن . طفل نوزاد و نورس را خارج از قاعده ٔ معهود به دنیا آوردن . ساقط کردن بچه .
سوگیری به کالای داخلیhome consumption bias, home biasواژههای مصوب فرهنگستانگرایش مصرفکنندگان به مصرف بیشتر کالاهای داخلی در قیاس با میانگین جهانی و مصرف نسبتاً کمتر محصولات خارجی
انتگرالگیری جزءبهجزءintegration by partsواژههای مصوب فرهنگستانروشی در انتگرالگیری که در آن از فرمول مشتق حاصلضرب دو تابع استفاده میشود
شرکتبهکارمندbusiness-to-employee, B2Eواژههای مصوب فرهنگستاننوعی تجارت الکترونیکی که در آن کارمندان درخواست لوازم و ملزومات کاری خود را بهصورت الکترونیکی به شرکتهای فروشنده ارسال میکنند
لغو به خواست مسافرcancellation by the travellerواژههای مصوب فرهنگستانفسخ قرارداد سفر یا خدمات گردشگری به خواست مسافر قبل از استفاده از آن
ناسیدنلغتنامه دهخداناسیدن . [ دَ ] (مص ) بدوضع زائیده شدن . || بچه سقط کردن . || لنگیدن . || لاغر شدن . (ناظم الاطباء).
مجهضلغتنامه دهخدامجهض . [ م ُ هََ ] (ع ص ) بچه ٔ افتاده . (منتهی الارب ). بچه ٔ سقط شده و از شکم افتاده . (ناظم الاطباء).
آفگانهفرهنگ فارسی عمیدجنین که پیش از موقع سقط شود؛ بچۀ نارسیده.⟨ آفگانه کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] بچه سقط کردن؛ بچه افکندن: ◻︎ شکم حادثات آبستن / از نهیب تو آفگانه کند (مسعودسعد: ۴۳۲).
کفانهلغتنامه دهخداکفانه . [ ک َ ن َ / ن ِ ] (اِ) بچه ای را گویند که نارس از شکم مادر بیفتد. (برهان ) (آنندراج ). بچه ای باشد که از شکم مادر برود. (اوبهی ). بچه ٔ سقط شده و بچه ای که نارس از شکم مادر بیفتد. (ناظم الاطباء). مقلوب و محرف فگانه . (حاشیه ٔ برهان چ
بیفتادنلغتنامه دهخدابیفتادن . [ ی ُ دَ ] (مص ) افتادن . سقوط. تساقط. (یادداشت مؤلف ). خواء. نوء. تساقط. وجوب . (ترجمان القرآن ) : چو بگسست زنجیر بی توش گشت بیفتاد زان درد و بیهوش گشت . فردوسی .رجوع به افتادن شود.- <span class="hl
بچهلغتنامه دهخدابچه . [ ب َ چ َ / چ ِ / ب َچ ْ چ َ / چ ِ ] (اِ) کودک . طفل . ولید. زاک . صبی . طفل و بچه ٔ آدمی و حیوان . (از آنندراج ). ولد. فرزند. (فرهنگ شعوری ). ولیده . کودک نارسیده . کر
بچهدیکشنری فارسی به انگلیسیbabe, child, chit, infant, juvenile, offspring, urchin, young, youngling, youngster
دختربچهلغتنامه دهخدادختربچه . [ دُ ت َ ب َ چ َ / چ ِ / ب َچ ْ چ َ / چ ِ] (اِ مرکب ) دختر کوچک . دختری که بیش از هفت هشت سال نداشته باشد. دختر هفت هشت ساله . صبیة. || خردسال بچه ای که دختر باشد.
دربچهلغتنامه دهخدادربچه . [ دَ چ َ / دَ ب َ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) مصغر درب . دریچه . در کوچک . (آنندراج ). در خرد. درچه : روز و شب دربچه ٔ مشرق و مغرب باز است ورنه از تنگی این خانه نفس می گیرد.<
درخت بچهلغتنامه دهخدادرخت بچه . [ دِ رَ ب َ چ َ / ب َچ ْ چ َ / چ ِ ] (اِ مرکب ) پاجوش . (یادداشت مرحوم دهخدا) : چون خواهند که درخت شاه بلوط را بکارند درخت بچگان که بروید برکشند و بازنشانند. (فلاحت نامه ).<
درویش بچهلغتنامه دهخدادرویش بچه . [ دَرْ ب َچ ْ چ َ / چ ِ / ب َ چ َ/ چ ِ ] (اِ مرکب ) بچه ٔ درویش . شاگرد درویش : با درویش بچه ای مناظره درپیوسته . (گلستان سعدی ).
دولابچهلغتنامه دهخدادولابچه . [ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) دولاب کوچک و گنجینه و مخزن کوچک . (ناظم الاطباء). دولاب خرد. گنجه ٔ کوچک . اشکاف کوچک . اشکاف خرد. محفظه ٔ صغیره . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به دولاب شود.