بیخشواژهنامه آزاد اصل و پايه چيزي يا كسي - بيخش برآر : نابود كردن و اصل و اساس را از بين بردن ( گلستان سعدي )
بخش بخشلغتنامه دهخدابخش بخش . [ ب َ ب َ ] (اِ مرکب ) پاره پاره . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). حصه حصه و بهره بهره . (ناظم الاطباء).- بخش بخش کردن ؛ قسمت کردن . (ناظم الاطباء). تجزیه کردن . (یادداشت مؤلف ).
بیخشتلغتنامه دهخدابیخشت . [ ب َ / ب ِ خ َ /خ ُ ] (ن مف مرخم ) از بیخ برکنده . در نفرین گویند «بیخشت و برکنده باد». (از فرهنگ اسدی پاول هورن . یادداشت بخط مؤلف ). هرچیز که آن را از بیخ برکنده باشند مانند درخت و امثال آن و بجای
لطعاءلغتنامه دهخدالطعاء. [ ل َ ] (ع ص ) تأنیت الطع. زنی که دندانش فروریخته و بیخش باقی مانده باشد. || زن که نهفت وی کم گوشت یا خشک و یا خرد باشد. (منتهی الارب ).
ابیللغتنامه دهخداابیل . [ اَ ] (اِ) نام نباتی است ، بیخش چون شلغم و خوش طعم ، برگش مانند اسپست ، شاخهای او بسیار و تخمش شبیه به تخم زردک . در کنار دریاروید و مؤلف اختیارات گفته است برگ آن آنچه در زمین خشک رسته باشد قاتل است . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
بردانیلغتنامه دهخدابردانی . [ ] (اِ) لغت عجمی است و آنرا بسریانی عبروس و بیونانی اسقوالس نامند نباتی است پرشاخ و شاخه ها مثل کمان کج و خمیده و گلش سفیدو ثمرش مثل زیتون و طعم او تند و بیخش سپیداست و پوست بیخ او با زردی . رجوع به تحفه ٔ حکیم مؤمن شود.
شش دنبلغتنامه دهخداشش دنب . [ ش َ / ش ِ دُمْب ْ ] (اِ مرکب ) گیاهی است مایل به زردی و بیخش مایل به سرخی ، بیمزه که کمی تندی دارد. (یادداشت مؤلف ). گیاهی است که به زردی زند و ریشه اش به سرخی گراید. و بهترین نوع آن در دیرالغربا یافت شود. (از تذکره ٔ داود ضریر ان
عودالحیةلغتنامه دهخداعودالحیة. [ دُل ْ ح َی ْ ی َ ] (ع اِ مرکب ) دوایی است که او را مؤمن فردی ذکر نموده ، و قبل از او کسی مذکور نساخته . و آن نباتی است که از بربر و بلاد سودان خیزد و شبیه به سوس و بیخش شبیه به اصل السوس ، و با صلابت و خشونت مانند عاقرقرحا، و تلخ و تند. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ).<b
بیخشتلغتنامه دهخدابیخشت . [ ب َ / ب ِ خ َ /خ ُ ] (ن مف مرخم ) از بیخ برکنده . در نفرین گویند «بیخشت و برکنده باد». (از فرهنگ اسدی پاول هورن . یادداشت بخط مؤلف ). هرچیز که آن را از بیخ برکنده باشند مانند درخت و امثال آن و بجای