بیدونلغتنامه دهخدابیدون . (اِخ ) بخارخداة. نام یکی از شهریاران بخارا که بنا بنوشته ٔ نرشخی در تاریخ بخارا مدفن سیاوش را پس از ویرانی آباد نمود و او شوی خاتون بود و پدر طغشاده و بیدون در زمانی که عبیداﷲبن زیاد مأمور خراسان شد مرده بود وپسر او طغشاده شیرخوار بود و مادرش خاتون بجای او پادشاهی می
بیدونلغتنامه دهخدابیدون . [ ] (ترکی - مغولی ، اِ) نام خزانه ٔ زر سرخ و جامه های خاص که ظاهراً تحت نظارت و محاسبه ٔ وزیر بوده است . مؤلف تاریخ غازان در حکایت سی ودوم در ضبط کار خزانه و ترتیب مهمات و مصالح آن چنین نویسد: پیش از این معتادنبود که کسی حساب خزانه ٔ پادشاهان مغول نویسد یا آنرا جمعی
بیدگونلغتنامه دهخدابیدگون . (ص مرکب ) (از: بید + گون ) برنگ برگ بید. سبز : چون پرند بیدگون بر روی پوشد مرغزارپرنیان هفت رنگ اندرسر آرد کوهسار.فرخی .
بدونلغتنامه دهخدابدون . [ ب ِ ن ِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) بغیر. بجز. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بی . بلا. (یادداشت مؤلف ): بتلاء؛ عمره ٔ بدون حج . (منتهی الارب ). اراضی بدون مالک ؛ یعنی بی مالک . بدون او این کار میسر نیست ؛ یعنی بی او. (از یادداشت مؤلف ).
بذیونلغتنامه دهخدابذیون . [ ب َذْ ] (اِ) قماش نفیس .(برهان قاطع) (از فرهنگ رشیدی ) (از آنندراج ) (انجمن آرا). اقمشه ٔ خوب نفیس . (فرهنگ سروری ) : برز بالا بود بلند برین هست بذیون قماشهای گزین .(فرهنگ منظوم از فرهنگ سروری ).
بیدوندلغتنامه دهخدابیدوند. [وَ ] (اِ مرکب ) نام دارویی است که آنرا شادنه گویندو بجهت داروی چشم بکار برند. (برهان ). نام دارویی است که آنرا شادنه گویند. (از رشیدی ) (جهانگیری ). نام داروئی است که آنرا شاهدانه نیز گویند. (انجمن آرا)(آنندراج ). یکنوع سنگی دوائی که شادانه نیز گویند. (ناظم الاطباء).
خاتونلغتنامه دهخداخاتون . (اِخ ) مادر طغشاده و زن بیدون بخاراخداة بود. چون پسر شیرخواره ٔ او پادشاه شد با عبیداﷲ زیاد که در سال 53 هَ . ق . از جانب معاویه بحکومت خراسان منصوب شده بود جنگید و شکست خورد، سپس باتقدیم هدایائی به او با وی صلح کرد. (از عیون الاخبار
بخارخداةلغتنامه دهخدابخارخداة. [ ب ُ خ ُ ] (اِخ ) نام عام امرای بخارا. لقبی که به امرای بخارا در دوران ساسانی و صدر اسلام داده شده بوده است : چون بیدون بخارخداة بملک نشست ، شوی آن خاتون بود که یاد کردیم . (تاریخ بخارای نرشخی ص 28). و در می
نارینلغتنامه دهخدانارین . (مغولی ، اِ) مغول به خزانه ٔ محتوی جواهرات و زر سرخ که زیر نظر مستقیم سلطان وقت بوده است نارین می گفته اند. رشیدالدین فضل اﷲ آرد: در این وقت پادشاه اسلام ضبط آن چنان فرمود که خزانها جدا باشد هرآنچه مرصعات بود تمامت به دست مبارک در صندوق نهد چنانکه اگر تصرفی رود فی الح
بخارالغتنامه دهخدابخارا. [ب ُ ] (اِخ ) شهری است مشهور از ماوراءالنهر و مشتق از بخار است بمعنی بسیارعلم . که چون در آن شهر علماء و فضلاء بسیار بوده اند بنا برآن بدین نام موسوم شده است . (برهان قاطع). نام شهری از توران مشتق از بخار که بمعنی علم است چون در آن شهر علماء و فضلاء بسیار بودند به بخار
ختنلغتنامه دهخداختن . [ خ ُ ت َ] (اِخ ) بنابر قول یاقوت ختن که گاهی با تشدید تاء نیز می آید نام ولایتی است بزیر کاشغر و در پشت یوزَکَند. که از بلاد ترکستان بشمار می آید این ولایت وادئی است در بین جبال و وسط بلاد ترک و سلیمان بن داودبن سلیمان ابوداود معروف به حجاج ختنی منتسب بدین ناحیت است او
بیدوندلغتنامه دهخدابیدوند. [وَ ] (اِ مرکب ) نام دارویی است که آنرا شادنه گویندو بجهت داروی چشم بکار برند. (برهان ). نام دارویی است که آنرا شادنه گویند. (از رشیدی ) (جهانگیری ). نام داروئی است که آنرا شاهدانه نیز گویند. (انجمن آرا)(آنندراج ). یکنوع سنگی دوائی که شادانه نیز گویند. (ناظم الاطباء).
لبیدونلغتنامه دهخدالبیدون . [ ل َ ] (معرب ، اِ) لبیرون . شیطرج است . (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به لبیذیون شود.