بیرق دارفرهنگ فارسی عمیدکسی که بیرق در دست میگیرد و پیشاپیش دستهای از سربازان یا جمعی از مردم حرکت میکند.
برق برق زدنلغتنامه دهخدابرق برق زدن . [ ب َ ب َ زَ دَ ] (مص مرکب ) درخشیدن .سخت صیقلی بودن . سخت براق بودن . رجوع به برق شود.
بَرق یا بَرِقْگویش گنابادی در گویش گنابادی تکه ای فلزی یا چوبی به شکل دری کوچک است که جلوی ورودی جوی آب ، در دم باغ ها و زمینها داخل یک چهارچوب قرار میگیرد و مانع ورود و خروج آب میگردد و در هنگام نیاز به آبیاری برداشته شده و بعد دوباره در جای خود قرار میگیرد و پس از آبیاری دو طرف یا یک طرف آن را خاک میریزند تا محکم کاری شده ب
برق (رعد و برق)گویش اصفهانی تکیه ای: barq طاری: barq طامه ای: barq طرقی: barq کشه ای: barq نطنزی: barq
برق (رعد و برق)گویش کرمانشاهکلهری: taš-e barq گورانی: taš-e barq سنجابی: taš-e barq کولیایی: taš-e barq زنگنهای: taš-e barq جلالوندی: taš-e barq زولهای: taš-e barq کاکاوندی: taš-e barq هوزمانوندی: taš-e barq
اردشیر دوملغتنامه دهخدااردشیر دوم . [ اَ دَ / دِ رِ دُوْ وُ ] (اِخ ) (هخامنشی ) اسم این پادشاه را چنین نوشته اند: در کتیبه های هخامنشی به پارسی قدیم اَرْت َ خْشَثْرَ، در توریة (کتاب عزرا و کتاب نحمیا) اَرْت َ خشَثتا، نویسندگان یونانی مانند دیودور،آریان ، سترابون و پولی ین ۞ آرْتاکسِرک سِس ْ، کتزیاس - آرت کسِرک سِس از نویس
بیرقلغتنامه دهخدابیرق . [ ب َ / ب ِ رَ ] (ترکی ، اِ) علم . (برهان ) (غیاث ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از آنندراج ). لواء. درفش . اختر. رایت . (یادداشت مؤلف ) : بر سر بیرق به لاف پرچم گوید منم طره ٔ خاتون صبح برتتق روزگار.
بیرقفرهنگ فارسی عمیدپارچهای سفید یا رنگین که بر آن نقشی باشد و بر سر چوب کنند و علامت یک کشور، دسته، یا حزب باشد؛ پرچم؛ علم؛ رایت.
بیرقلغتنامه دهخدابیرق . [ ب َ / ب ِ رَ ] (ترکی ، اِ) علم . (برهان ) (غیاث ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از آنندراج ). لواء. درفش . اختر. رایت . (یادداشت مؤلف ) : بر سر بیرق به لاف پرچم گوید منم طره ٔ خاتون صبح برتتق روزگار.
بیرقفرهنگ فارسی عمیدپارچهای سفید یا رنگین که بر آن نقشی باشد و بر سر چوب کنند و علامت یک کشور، دسته، یا حزب باشد؛ پرچم؛ علم؛ رایت.
طعیمةبن ابیرقلغتنامه دهخداطعیمةبن ابیرق . [ طُ ع َ م َ ت ُ ن ُ اُب َ رِ ] (اِخ ) یکی از منافقان از اهل عقبه . (امتاع الاسماع ج 1 ص 479). ابن حجر عسقلانی در کتاب «الاصابة» این نام را به لفظ «طُعمة» آورده و گوید طُعمةُبن ُ ابیرق بن عمرو