بیزار گشتنلغتنامه دهخدابیزار گشتن . [ گ َ ت َ] (مص مرکب ) برگشتن . جدا شدن . دور شدن : ز یزدان پرستنده بیزار گشت وز او نام و آواز تو خوار گشت . فردوسی . || متنفر گشتن . نفرت زده گشتن . متنفر شدن . کراهت و نفرت داشتن :</s
بیزارلغتنامه دهخدابیزار. (ص )دور. جدا. برکنار. جدا و دوری جوینده ، و این ترکیب با مصدر شدن و کردن و گشتن صرف شود. (از یادداشت مؤلف ) : انوشیروان بدین حدیث نامه کرد بملک روم که این عامل تو از شام بحد ما اندر آمد و دانم که بفرمان تو بود. این کاردار بفرمای تا آن خواسته به
بیجارلغتنامه دهخدابیجار. (اِخ ) دهی از دهستان نهارجانات است که در بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند واقع و دارای 217 تن سکنه است . مزرعه ٔ یکه درخت ، رضا قلی ، زیر کوه ، مزرعه ٔ برج ، رود گز، مزرعه ٔ قیس آباد، خوارستان و غفاریه جزء این ده است . (از فرهنگ جغرافیائی ایر
بیجارلغتنامه دهخدابیجار. (اِخ ) شهرستان بیجار یا گروس . یکی از شهرستانهای یازده گانه ٔ استان پنجم کشور است و حدود و مشخصات جغرافیایی آن بشرح زیر است : از طرف شمال خاور به بخشهای قیدار و ماه نشان از شهرستان زنجان ، از طرف شمال باختر به بخش تکاب از شهرستان مراغه ، از طرف باختر به بخش دیواندره از
بیزارلغتنامه دهخدابیزار. [ ب َ ] (معرب ، ص ، اِ) آنکه باز را حمل کند. (از اقرب الموارد). بازدار. بازیار. (یادداشت مؤلف ). معرب بازیار. (المعرب جوالیقی ). معرب بازدار و بازیار. (قاموس ). بازدار. (ناظم الاطباء). رجوع به مترادفات کلمه شود. || کشاورز. ج ، بیازرة. و آن معرب است . (از اقرب الموارد)
بیزارفرهنگ فارسی عمید۱. آزرده.۲. روگردان و گریزان از چیزی.۳. کسی که از چیزی بدش بیاید و از آن دوری کند.
تنگ فرا گرفتنلغتنامه دهخداتنگ فرا گرفتن . [ ت َف َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) مغموم شدن و بیزار گشتن و دلتنگ شدن . (ناظم الاطباء). رجوع به تنگ گرفتن شود.
برملغتنامه دهخدابرم . [ ب َ رَ ] (ع مص ) بستوه شدن . (تاج المصادر بیهقی ). بستوه آمدن و بیقراری کردن از اندوه . (از منتهی الارب ). بیزار گشتن و دلتنگ شدن . (از اقرب الموارد). ملول شدن و بستوه آمدن . (برهان ). || اراده ٔ ایراد حجت کردن و بیاد نیاوردن آنرا. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
شوریدنلغتنامه دهخداشوریدن . [ دَ ] (مص ) برهم زدن و درآمیختن چیزی یا چیزهایی به یکدیگربا آلتی یا با دست یا به یک انگشت . بیامیختن با کفچه و انگشت و مانند آن . (یادداشت مؤلف ) : وز سرانگشت نگارینش گوئی که مگرغالیه دارد شوریده با شوره ٔ سیم . <p class="author"
عمرلغتنامه دهخداعمر. [ ع ُ ] (ع اِ) زندگانی . (منتهی الارب ) (دهار). حیات . (اقرب الموارد). زیست . زندگی . مدت حیات و زندگانی : چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک نماند فزونتر ز سالی پرستو. رودکی .عمری که مر تراست سرمایه ویداست و کاره
بیزارلغتنامه دهخدابیزار. (ص )دور. جدا. برکنار. جدا و دوری جوینده ، و این ترکیب با مصدر شدن و کردن و گشتن صرف شود. (از یادداشت مؤلف ) : انوشیروان بدین حدیث نامه کرد بملک روم که این عامل تو از شام بحد ما اندر آمد و دانم که بفرمان تو بود. این کاردار بفرمای تا آن خواسته به
بیزارلغتنامه دهخدابیزار. [ ب َ ] (معرب ، ص ، اِ) آنکه باز را حمل کند. (از اقرب الموارد). بازدار. بازیار. (یادداشت مؤلف ). معرب بازیار. (المعرب جوالیقی ). معرب بازدار و بازیار. (قاموس ). بازدار. (ناظم الاطباء). رجوع به مترادفات کلمه شود. || کشاورز. ج ، بیازرة. و آن معرب است . (از اقرب الموارد)
بیزارفرهنگ فارسی عمید۱. آزرده.۲. روگردان و گریزان از چیزی.۳. کسی که از چیزی بدش بیاید و از آن دوری کند.
بیزاردیکشنری فارسی به انگلیسیallergic, antipathetic, averse, disgusted, full , hater, reluctant, sick, weary
خانه بیزارلغتنامه دهخداخانه بیزار. [ ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ) کسی که برای خانه هیچکار نمی کند. (ناظم الاطباء). آنکه در خانه قرار نگیرد. (آنندراج ) : دل عاشق کجاو کعبه و دیرکودک شوخ خانه بیزار است . صائب .دل
خویشتن بیزارلغتنامه دهخداخویشتن بیزار. [ خوی / خی ت َ ] (ص مرکب ) از خود آزرده و متنفر. (ناظم الاطباء) : به نکته گیری ناموس روستایی طبعبلب گزیدن و افسوس خویشتن بیزار.عرفی (از آنندراج ).
بیزارلغتنامه دهخدابیزار. (ص )دور. جدا. برکنار. جدا و دوری جوینده ، و این ترکیب با مصدر شدن و کردن و گشتن صرف شود. (از یادداشت مؤلف ) : انوشیروان بدین حدیث نامه کرد بملک روم که این عامل تو از شام بحد ما اندر آمد و دانم که بفرمان تو بود. این کاردار بفرمای تا آن خواسته به
بیزارلغتنامه دهخدابیزار. [ ب َ ] (معرب ، ص ، اِ) آنکه باز را حمل کند. (از اقرب الموارد). بازدار. بازیار. (یادداشت مؤلف ). معرب بازیار. (المعرب جوالیقی ). معرب بازدار و بازیار. (قاموس ). بازدار. (ناظم الاطباء). رجوع به مترادفات کلمه شود. || کشاورز. ج ، بیازرة. و آن معرب است . (از اقرب الموارد)
خانه بیزارفرهنگ فارسی عمید۱. متنفر و گریزان از خانه و اهل خانۀ خود.۲. ویژگی کسی یا چیزی که در خانه آراموقرار نمیگیرد: ◻︎ دل نگیرد یک نفس در سینهٴ تنگم قرار / عالم امکان ندارد خانهبیزاری چنین (صائب: لغتنامه: خانهبیزار).