بیسوسلغتنامه دهخدابیسوس . (معرب ،اِ) معرب پیه سوز. ج ، بیاسیس . ابن بطوطة در سفرنامه (چ مصر ص 181) نویسد: و فی المجلس خمسة من البیاسیس و البیسوس شبه المنارة من النحاس له ارجل ثلاث و علی رأسه شبه جلاس من النحاس و فی وسطه انبوب للفتیله و یملأ من الشحم المذاب .
بسوسلغتنامه دهخدابسوس . [ ب َ ] (اِخ ) (حرب الَ ...)یکی از جنگهای معروف عرب . رجوع به ماده ٔ قبل شود.
بسوسلغتنامه دهخدابسوس . [ ب َ ] (اِخ ) بنت منقذالتمیمیة نام افسانه ای زنی شوم که شوهرش را سه دعای مستجاب بخشیدند. او گفت دعایی کن تا مرا حق تعالی خوبروتر از زنان بنی اسرائیل گرداند. مرد دعا کرد و تیر دعای او به هدف اجابت رسید. زن از وی برگشته اراده ٔ گناه و سیآت کرد. آنگاه مرد دعای بد کرد تا
بسوسلغتنامه دهخدابسوس . [ ب َ ] (اِخ ) نام زنی از عرب که بواسطه ٔ او جنگ عظیم میان دو قبیله واقع شد از این جهت در شآمت ضرب المثل گشت و گویند: هذا اشأم من حرب بسوس . (فرهنگ نظام ) (آنندراج ). هی خالة جَساس بن مرةالشیبانی کانت لها ناقة یقال لها سراب فراها کلیب وائل فی خماه و قد کسرت بیض طیر کا
بسوسلغتنامه دهخدابسوس . [ ب َ ] (ع ص ، اِ) شتر ماده ای که بی گفتن کلمه ٔ بس بس دوشیدن ندهد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). ناقه ای که بی ابساس دوشیدن ندهد. (منتهی الارب ). اشتری که شیر ندهد بی نواختن . (مهذب الاسماء).
پیه سوزلغتنامه دهخداپیه سوز. (اِ مرکب ) پایه ٔ چراغی از سفال یا از مس و امثال آن که پیه یا روغن کرچک یا بزرک در آن ریختندی با فتیله ای از پنبه . پایه ٔ مسین و برآن چراغی سفالین و درآن چراغ روغن کرچک یا بزرک و پلیته ای که بشب می افروختند. ظرفی که در آن پیه سوزند. (آنندراج ). استوانه ٔ سفالین یا م