بیلاخفرهنگ فارسی معین(اِصت .) (عا.) = بیلَخ : به طعنه به کسی گویند که دست به کار نسنجیده ای زده و شکست خورده است . (معمولاً همراه با بالا بردن انگشت شست ).
بلائخلغتنامه دهخدابلائخ .[ ب َ ءِ ] (ع اِ) ج ِ بَلیخ . (از منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد از تاج ). رجوع به بلیخ و بُلخ شود.
بلاخلغتنامه دهخدابلاخ . [ ب ِ ] (ع ص ) کلان سرین : نسوة بلاخ ؛ زنان کلان سرین . (از منتهی الارب ). عجزداران از زنان . (از ذیل اقرب الموارد از قاموس ).
بلاخلغتنامه دهخدابلاخ . [ ب ُ ] (ع اِ) درخت هندیان . (منتهی الارب ). درخت سندیان . (از اقرب الموارد). سندیان ، و آن درختی است و کدین گازران از آن کنند.(یادداشت مرحوم دهخدا). بَلخ . و رجوع به بلخ شود.