بیلکلغتنامه دهخدابیلک . [ ب َ ل َ ] (اِخ ) فیله . در یونانی فیلای نام جزیره ای در جنوب مصر میان نیل ، بالای سد اسوان . بیشتر سال زیر آب است و محل معبد ایسیس (از اوایل دوره ٔ بطالسه ) می باشد. (دائرة المعارف فارسی ).
بیلکلغتنامه دهخدابیلک . [ ل َ ] (اِ مصغر) بیل کوچک . (ناظم الاطباء). بیلچه . بیل خرد. || قسمی از تیر که آن را پیکان دوشاخی باشد و تارکش نیز گویند. نوعی از پیکان که آن را مانند بیل کوچکی سازند و آن راپیکان شکاری نیز گویند. مؤلف مؤیدالفضلا گوید این لغت هندی است لیکن در فارسی مستعمل شده است .
بیلکلغتنامه دهخدابیلک . [ب َ ل َ ] (مغولی ، اِ) منشور پادشاهان . (برهان ) (جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). منشور. (رشیدی ) (اوبهی ). منشور و فرمان پادشاه . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری ). بیله . (برهان ) : قسم سوم در بیان سیر اخلاق پسندیده ٔ او [ هولاکوخان ] و بیل
بِلیک بِلیکگویش گنابادی در گویش گنابادی یعنی پشت سر هم کار کردن ، پیوستگی حرکت ، با نظم و ترتیب کار کردن چیزی یا کسی
بیلیکلغتنامه دهخدابیلیک . (ترکی - مغولی ، اِ) بیلک . || پند و نصیحت نیک . || رای نیک . (ناظم الاطباء). رجوع به بیلک شود.
بیلکافتیلغتنامه دهخدابیلکافتی . [ ] (اِخ ) نام یکی از امرای ایغور. رجوع به تاریخ جهانگشای جوینی ج 1 ص 34، 35، 37، 38 شود.
بیلکتایلغتنامه دهخدابیلکتای . [ ] (اِخ ) بیلگوتای . نوین بن یسوکای بهادر، برادر پنجم چنگیزخان که در نظام کشوری و لشکری مغول مسئول نگاهداری اسبان (اخته چی ) بود. (تاریخ جهانگشای جوینی ج 1 ص 145) (تاریخ مغول عباس اقبال ص <span cla
بیلکیلغتنامه دهخدابیلکی . [ ل َ ] (ص نسبی ) تیر که پیکان بیله دارد. (فرهنگ اسدی ).- تیر بیلکی ؛ تیری است که بیله یعنی پیکان سرپهن در آن درنشانده باشند. (از لغت نامه ٔ اسدی : بیله ). رجوع به بیله شود.
بیلیکلغتنامه دهخدابیلیک . (ترکی - مغولی ، اِ) بیلک . || پند و نصیحت نیک . || رای نیک . (ناظم الاطباء). رجوع به بیلک شود.
بیلکافتیلغتنامه دهخدابیلکافتی . [ ] (اِخ ) نام یکی از امرای ایغور. رجوع به تاریخ جهانگشای جوینی ج 1 ص 34، 35، 37، 38 شود.
بیلکتایلغتنامه دهخدابیلکتای . [ ] (اِخ ) بیلگوتای . نوین بن یسوکای بهادر، برادر پنجم چنگیزخان که در نظام کشوری و لشکری مغول مسئول نگاهداری اسبان (اخته چی ) بود. (تاریخ جهانگشای جوینی ج 1 ص 145) (تاریخ مغول عباس اقبال ص <span cla
بیلکیلغتنامه دهخدابیلکی . [ ل َ ] (ص نسبی ) تیر که پیکان بیله دارد. (فرهنگ اسدی ).- تیر بیلکی ؛ تیری است که بیله یعنی پیکان سرپهن در آن درنشانده باشند. (از لغت نامه ٔ اسدی : بیله ). رجوع به بیله شود.
غربیلکلغتنامه دهخداغربیلک . [ غ َ ل َ ] (اِ) ریشی (قرحه ای ) است و عرب آن را دُبَیلَة گوید. (از منتهی الارب ذیل دبیلة). والجة. (منتهی الارب ). کفگیرک .شیرپنجه : در تفجیر ریش غربیلک و تحلیل آن ، برگ گیاه سعالی عجیب الفعل است . (از منتهی الارب ذیل سعالی ).