تاردلغتنامه دهخداتارد. (اِخ ) گابریل . جامعه شناس فرانسوی . وی در سال 1843 م . در «سارلا» متولد شد و چون یکی از صاحب منصبان وزارت دادگستری بود سالهای ممتد در مسقطالرأس خویش در امور قضایی و جرم شناسی به تحقیق و تتبع پرداخت . آنگاه بریاست آمار وزارت دادگستری ر
تارتاسلغتنامه دهخداتارتاس . (اِخ ) مرکز بخشی در ایالت «لاند» و در شهرستان «داکس » در جنوب غربی فرانسه است و 2625 سکنه دارد.
تارتاگلیالغتنامه دهخداتارتاگلیا. (اِ) صورت ظاهری که بازی کنندگان کمدی ایتالیائی بخود دهند. منشاء آن از ناپل است . بکاربرنده ٔ آن نوکری است پرچانه ، با گفتاری تند و نامفهوم ، دائماً در خشم ، چاق و چله ، خودستا و ترسو، تنگ نظر و دارای عینکی درشت برنگ آبی . این نمونه در کشور فرانسه کمتر رواج یافته اس
تارتارلغتنامه دهخداتارتار. (اِخ ) در تاریخ اساطیری یونانیان قعر دوزخ را نامند. || لقب پلوتن خدای دوزخ . || در زبانهای اروپائی ، دوزخ بطور کلی .
تارتارلغتنامه دهخداتارتار. (اِخ ) اروپائیان عموماً این کلمه را بمردمی اطلاق کنند که لشکر چنگیزخان مؤسس دولت مغول (1154 - 1227 م .) را تشکیل داده بودند و آنان از طایفه ٔ اصلی مغول می باشند، این نام از کلمه ٔ «تاتار» یا «تتار» ی
تارتارلغتنامه دهخداتارتار. (ص مرکب ، اِ مرکب ) ریزه ریزه و پاره پاره و ذره ذره . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). ذره ذره کردن و ریزریز ساختن . (شرفنامه ٔ منیری ). پاره پاره شده مثل تارهای مو و ابریشم . (فرهنگ نظام ) : بنگرید اکنون بنات النعش وار از دست مرگ نیزه
تارةلغتنامه دهخداتارة. [ رَ ] (ع اِ) یک بار و یک مرتبه . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). هنگام . یک بار. اصل آن تأرة و همزه ٔ آن برای کثرت استعمال متروک شده . تارت . ج ،تئر، تارات . (از منتهی الارب ). رجوع به تارات شود.
استانبربونات گواذلغتنامه دهخدااستانبربونات گواذ. [ ] (اِخ ) کیقباد... اندر ناحیه ٔ اصفهان بسیار آبادانی کرد و دیهها ساخت ، و آنرا استانبر بونارت کواذ نام کردند برزبان فهلوی و هنوز بجایست ، و بدیگر نام قم رود خوانند. (مجمل التواریخ و القصص ص 45). رجوع به استان ابرنو و تارت
شیرینیفرهنگ فارسی طیفیمقوله: حرکت لات، تنقلات، حلوا، شیرینیِ تر، خشک، خامهای، دانمارکی، رولت سوهان، ارده، حلواارده، حلواشکری، قطاب، پشمک، گز، باقلوا، لوز، مسقطی، کاک، نانبرنجی، پیراشکی زبان، کشمشی زلوبیا، بامیه، غرابیه، غبیدهبادام بستنی، پلمبیر، فالوده، اسکیمو چیز شیرین آبنبات (چوبی، کشی، قیچی)، اطلسی، بُنبُن، پاستیل
حجرالبلورلغتنامه دهخداحجرالبلور. [ ح َ ج َ رُل ْ ب َل ْ لو ] (ع اِ مرکب ) بلور . بیرونی در کتاب الجماهیر گوید: حجرالبلور هو المها منصوب المیم و مکسورها. قالوا اصله من الماء لصفائه و مشابهة زلاله و اصل الماء موه لقولهم فی جمع الجمع الذی هو میاه أمواه و منه موهت الشی ٔ اذا جعلت له ماء ورونقا لیس له
تارتاسلغتنامه دهخداتارتاس . (اِخ ) مرکز بخشی در ایالت «لاند» و در شهرستان «داکس » در جنوب غربی فرانسه است و 2625 سکنه دارد.
تارتاگلیالغتنامه دهخداتارتاگلیا. (اِ) صورت ظاهری که بازی کنندگان کمدی ایتالیائی بخود دهند. منشاء آن از ناپل است . بکاربرنده ٔ آن نوکری است پرچانه ، با گفتاری تند و نامفهوم ، دائماً در خشم ، چاق و چله ، خودستا و ترسو، تنگ نظر و دارای عینکی درشت برنگ آبی . این نمونه در کشور فرانسه کمتر رواج یافته اس
تارتارلغتنامه دهخداتارتار. (اِخ ) در تاریخ اساطیری یونانیان قعر دوزخ را نامند. || لقب پلوتن خدای دوزخ . || در زبانهای اروپائی ، دوزخ بطور کلی .
تارتارلغتنامه دهخداتارتار. (اِخ ) اروپائیان عموماً این کلمه را بمردمی اطلاق کنند که لشکر چنگیزخان مؤسس دولت مغول (1154 - 1227 م .) را تشکیل داده بودند و آنان از طایفه ٔ اصلی مغول می باشند، این نام از کلمه ٔ «تاتار» یا «تتار» ی
تارتارلغتنامه دهخداتارتار. (ص مرکب ، اِ مرکب ) ریزه ریزه و پاره پاره و ذره ذره . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). ذره ذره کردن و ریزریز ساختن . (شرفنامه ٔ منیری ). پاره پاره شده مثل تارهای مو و ابریشم . (فرهنگ نظام ) : بنگرید اکنون بنات النعش وار از دست مرگ نیزه
دوراستارتremote starter, remote car starterواژههای مصوب فرهنگستانسامانهای که با استفاده از امواج رادیویی امکان روشن کردن موتور و سامانههای دیگر خودرو را فراهم میکند متـ . دورروشن
استارتفرهنگ فارسی معین(اِ) [ انگ . ] (اِ.) 1 - حرکت کردن و به حرکت درآوردن . 2 - لحظة حرکت ورزشکاران د ر ورزش های دو و میدانی ، دوچرخه سواری ، شنا و همانند آن ، شروع .