تازانلغتنامه دهخداتازان . (نف ، ق ) در حال تاختن . مؤلف فرهنگ نظام آرد: صفت مشبهه ٔ تاختن است بمعنی تازنده و تاخت کننده : ابا جوشن و ترک و رومی کلاه شب و روز چون باد تازان براه . فردوسی .بر این شهر بگذشت پویان دو تن پر از گرد و
تازگانلغتنامه دهخداتازگان . [ زَ / زِ ] (اِ) ج ِ تازه : بیشتر از جنبش این تازگان نوسفران و کهن آوازگان . نظامی .رجوع به تازه شود.
تازیانلغتنامه دهخداتازیان . (اِخ ) عربستان . مکان و مقام عرب : از عجم سوی تازیان تازدپرورشگاه در عرب سازد. نظامی .دشت تازیان ، برّ عرب را گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا).
تازیانلغتنامه دهخداتازیان . (اِخ ) ناحیه ای از پنج بلوک عباسی فارس . مؤلف فارسنامه ٔ ناصری آرد: بلوک عباسی را بر پنج ناحیه قسمت کرده اند «ناحیه ٔ ایسین و تازیان »، در قدیم این ناحیه یکی از هفت نواحی بلوک بودچنانکه در ذیل عنوان بلوک سبعة گذشت . درازی آن ناحیه از بند تا قریه ٔ سرخان پنج فرسخ و ن
تازیانلغتنامه دهخداتازیان . (نف ، ق ) تاخته تاخته و دوان دوان . (برهان ) (ناظم الاطباء). تاخته و دوان دوان و شتابان . (آنندراج ) (انجمن آرا). شتابان . (غیاث اللغات ). دوان دوان و تازان . (فرهنگ نظام ). تاخت کنان . (ناظم الاطباء). تازنده ای دونده . (آنندراج ) : تازیان
تازانهلغتنامه دهخداتازانه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ) مخفف تازیانه است که قمچی باشد. (برهان ) (آنندراج ). مخفف تازیانه . (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (انجمن آرا). تازیانه . (شرفنامه ٔ منیری ). شلاق . محمد معین در حاشیه ٔ برهان آرد: از
پیش تازلغتنامه دهخداپیش تاز. (نف مرکب ) آنکه قبل از دیگران برابر رود. آنکه بجلو تازد.طلایه . ج ، پیش تازان ؛ پیش تاز عرصه ٔ بلاغت یا شجاعت .
آشناورفرهنگ فارسی عمیدشناور؛ شناگر؛ آبباز: ◻︎ به ریگ اندر همیشد مرد تازان / چو در غرقاب مرد آشناور (لبیبی: شاعران بیدیوان: ۴۸۳).
گرازانلغتنامه دهخداگرازان . [ گ ُ ] (نف ، ق ) جلوه کنان و خرامان . (برهان ). در حال گرازیدن . رفتنی به تبختر : چون برفتی چنان به نیرو رفتی [ پیغمبر صلوات اﷲ علیه ] که گفتی پای از سنگ برمیگیرد و چنان رفتی که گفتی از فرازی به نشیب همی آید و چنان گرازان رفتی بکش و کندآوری .
سفیدپوشلغتنامه دهخداسفیدپوش . [ س َ / س ِ ] (نف مرکب ) کسی که روپوش سفید بر تن کند. (فرهنگ فارسی معین ). که پارچه ٔ سفید پوشیده باشد. که لباس سفید بر تن دارد. سفید. برنگ سفید : گاهی سفیدپوش چو آب است همچو آب شوریده و مسلسل و تازان
نابنوالغتنامه دهخدانابنوا. [ ب ِ ن َ ] (ص مرکب ) هر چیزی را گویند که ضایع شده باشد و به کار نیاید. (برهان ). که به هیچ کار نیاید. (ناظم الاطباء). ضایع. تباه : کار مدد و کار کیا نابنوا شدزین نیز بتر باشدشان نابنوائی . منوچهری . || ناب
تازان کشورلغتنامه دهخداتازان کشور. [ ک ِش ْ وَ ] (اِخ ) دهی از دهستان کشور است که در بخش پاپی شهرستان خرم آباد و 37هزارگزی جنوب باختری سپیددشت و 5هزارگزی جنوب باختری ایستگاه کشور واقع است . جلگه و گرم سیر و مالاریایی است و <span cl
تازانهلغتنامه دهخداتازانه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ) مخفف تازیانه است که قمچی باشد. (برهان ) (آنندراج ). مخفف تازیانه . (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (انجمن آرا). تازیانه . (شرفنامه ٔ منیری ). شلاق . محمد معین در حاشیه ٔ برهان آرد: از
تفتازانلغتنامه دهخداتفتازان . [ ت َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قوشخانه در بخش باجگیران شهرستان قوچان . کوهستانی و دارای 158 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).