تبتلغتنامه دهخداتبت . [ ت َ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آختاچی بوکان در بخش بوکان شهرستان مهاباد و در 17/5هزارگزی باختر بوکان و 16/5هزارگزی باختر شوسه ٔ بوکان به سقز واقع است . سرزمینی است کوهستانی و معتدل و <span class="
تبتلغتنامه دهخداتبت . [ ت َ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان باراندوزچای در بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه و 16هزارگزی جنوب خاوری ارومیه و 3 هزارگزی خاور راه ارابه رو ترکمان واقع است . جلگه ای باطلاقی و معتدل و مالاریایی است و <spa
تبتلغتنامه دهخداتبت . [ ت َب ْ ب َ ] (اِخ ) نام یکی از سوره های قرآن کریم است و سوره ٔ تبت سوره ٔ مسد یا سوره ٔ ابی لهب است ،صدویازدهمین از قرآن ، مکیه . و آن پنج آیت است ، پس از نصر و پیش از اخلاص . معنی آن «بریده باد». رجوع به تفسیر ابوالفتوح ج 10 ص <span
تبتلغتنامه دهخداتبت . [ ت ِ ب ِ ] (اِ) پشم نرمی باشد که از بن موی بز بشانه برآورند و از آن شال نفیس بافند. (برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). پشم نرمی که نام دیگر تکلمی اش «کرک » است . (فرهنگ نظام ). و آنرا کرک و کلغر نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). کرک نیز گویند. (ن
تبتفرهنگ فارسی عمید۱. سورۀ صدویازدهم قرآن مشتمل بر پنج آیه و لعن بر ابولهب و زنش که پیغمبر اسلام را آزردند.۲. = لهب
تبدلغتنامه دهخداتبد. [ ت ِ ب ِ ] (اِ) مویی باشد بغایت نرم که از بن موی بز بشانه برآرند و از آن شال بافند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تِبِت . (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). کرک . (ناظم الاطباء). رجوع به تبت شود.
تبیتلغتنامه دهخداتبیت . [ ت َ ب َی ْ ی ُ ] (ع مص ) بازداشتن کسی را از حاجت او. (از قطر المحیط) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
تبییتلغتنامه دهخداتبییت . [ ت َب ْ ] (ع مص ) شبیخون کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (دهار) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). شبیخون برآوردن بر کسی . (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب ) || بشب کاری ساختن . (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) (آنندراج ). بشب کاری کردن . (زوزن
تبییضلغتنامه دهخداتبییض . [ ت َب ْ ] (ع مص ) سپید کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). ضد سیاه کردن . (تاج العروس ج 5 ص 13) (منتهی الارب ). سپید گردانیدن چیزی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب ). || مشک از آب و
تبتبةلغتنامه دهخداتبتبة. [ ت َ ت َ ب َ ] (ع مص ) پیر و ضعیف گردیدن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تبتب الرجل تبتبة؛ پیر شد. (از قطر المحیط).
تبتتلغتنامه دهخداتبتت . [ ت َ ب َت ْ ت ُ ] (ع مص ) توشه برداشتن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تزود. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). || متمتع گردیدن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تمتع. (قطر المحیط). || تقطع.(اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به تبتیت شود.
تبتکلغتنامه دهخداتبتک . [ ت َ ب َت ْ ت ُ ] (ع مص ) بریده گردیدن . (از منتهی الارب ) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء).
تبتللغتنامه دهخداتبتل . [ ت َ ب َت ْ ت ُ ] (ع مص ) بریده گردیدن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مطلق بریدن . (فرهنگ نظام ). || انقطاع و انفصال از دنیا. (از قطر المحیط). انقطاع از دنیا. (از اقرب الموارد). گرویدن بخدا و ببریدن از ماسوای او. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاط
تبتیلغتنامه دهخداتبتی . [ ت َب ْ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میان آب دربخش مرکزی شهرستان شوشتر که در 11هزارگزی جنوب شوشتر و کنار راه اتومبیل رو شوشتر به بند قیر واقع است . دشتی است گرمسیر و 100 تن سکنه دارد و آب آن از رود
تبت بلوریلغتنامه دهخداتبت بلوری . [ ت ُب ْ ب َ ] (اِخ ) ناحیتی است از تبت بحدود بلور پیوسته و بیشترین بازرگانانند و اندر خیمه ها و خرگاهها نشینند و جای ایشان پانزده روز اندر پانزده روز راه است . (حدودالعالم چ طهرانی ص 47).
تبت واژگونلغتنامه دهخداتبت واژگون . [ ت َب ْ ب َ ت ِ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رجوع به تبت (سوره ) شود.
تبت واژونلغتنامه دهخداتبت واژون . [ ت َب ْ ب َ ت ِ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رجوع به تبت (سوره ) شود.
تبت یداکلغتنامه دهخداتبت یداک . [ ت َب ْ ب َ ی َ ک َ ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ دعایی ) هلاک شود هر دو دست تو. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). مأخوذ از آیه ٔ اول سوره ٔ المسد:یکی زجر کردش که تبت یداک مرو دامن آلوده در جای پاک . سعدی (بوستان ).تبت یداه ؛ ضلتا و خسرتا. (ق
تبت خاقانلغتنامه دهخداتبت خاقان . [ ت َب ْ ب َ ] (اِ مرکب ) خاقان تبت : و ملک این ناحیت را تبت خاقان خوانند و مر او را لشکر و سلاح بسیار است . (حدود العالم چ طهرانی ص 46). رجوع به تبت شود.
در تبتلغتنامه دهخدادر تبت .[ دَ رِ ت ُب ْ ب َ ] (اِخ ) دهی است [ از حدود ماورأالنهر ] و آنجا دری است بر کوه نهاده و آنجا مسلمانانند که باژ ستانند و راه نگاهدارند و چون از این در بیرون شوی ، به حدود وخان اندر افتد. (حدود العالم ).
ختمی مرتبتلغتنامه دهخداختمی مرتبت . [ خ َ م َ ت َ ب َ ] (ص مرکب ) بر حسب اصطلاح لقب حضرت رسول است . (یادداشت بخط مؤلف ). در نثرهای فارسی اغلب بصورت حضرت ختمی مرتبت می آید.
مرتبتلغتنامه دهخدامرتبت . [ م َ ت َ ب َ ] (از ع ، اِ) منزلت . جاه . مقام . مکانت . قدر. پایگاه . رتبه . حرمت . پایه . مرتبه . ج ، مراتب . رجوع به مرتبه و مرتبة و مراتب شود : ایا به مرتبت و قدر و جاه افریدون ایا به منزلت و نام نیک اسکندر. فر
فلک مرتبتلغتنامه دهخدافلک مرتبت . [ ف َ ل َ م َ ت َ ب َ ] (ص مرکب ) کسی که درجه و مقام او با فلک برابر است . بلندمرتبه . (فرهنگ فارسی معین ).
کتبتلغتنامه دهخداکتبت . [ ک ِ ب َ ] (ع مص ) مأخوذ از تازی کِتبَة بمعنی نوشتن : باز رو سوی غلام و کتبتش کو سوی شر می نویسد نامه خوش . مولوی .و رجوع به کتبة شود.