تبعلغتنامه دهخداتبع. [ ت َ ب َ ] (ع مص ) از پی فراشدن یا با کسی رفتن . (تاج المصادر بیهقی ). پس روی کردن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). پی روی کردن کسی را و در پی وی رفتن . (منتهی الارب ). پیروی کردن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). تباعة. (ناظم الاطباء). دنباله روی . متابعت . تبعیت . رجوع به تباعة
تبعلغتنامه دهخداتبع. [ ت ِ ] (ع ص ) تبع المراءة؛ عاشق زن . || پس رو آن [ زن ]. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
تبعلغتنامه دهخداتبع. [ ت ُ ب َ ] (ع ص ) کسی که در سخن دو لفظ پی یکدیگر آورد چون حسن بسن و قبیح شقیح . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
تبعلغتنامه دهخداتبع. [ ت ُب ْ ب َ ] (اِخ ) ج ،تبابعة. یکی از ملوک یمن و بدین لقب ملقب نگردد مادام که حضرموت و سبا و حمیر در تصرف وی نباشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). لقب پادشاه یمن . (آنندراج ) (مهذب الاسماء). لقب عام ملوک یمن . (آثار الباقیه ). ملوک تبع؛ ملوک یمن که به غلبه ٔ حبشیان بر
تبعلغتنامه دهخداتبع. [ ت ُب ْ ب َ ] (اِخ ) نام وی حارث بن قیس بن صیفی بن سباء الاصغربن حمیربن سبا . خواندمیر در شرح احوال وی آرد: چون حمیربن سبا بعالم دیگر انتقال فرمود اختلاف در قبیله ٔ او پیدا شد و یکی از ایشان در مدینه ٔ سبا و دیگری در بلاد حضرموت پادشاه گشتند و مدتها حال یمنیان بدین منوا
فرایند شکلگیری طبیعی،روند شکلگیری طبیعیnatural formation processواژههای مصوب فرهنگستانآن دسته از رویدادهای طبیعی دخیل در روند شکلگیری محوطههای باستانشناختی، مانند سیل و یخبندان
تبیعلغتنامه دهخداتبیع. [ ت َ / ت ُ ب َ ] (اِخ ) نام پدر حارث رعینی صحابی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
تبعثقلغتنامه دهخداتبعثق . [ ت َ ب َ ث ُ ] (ع مص ) ریزان شدن آب از شکستگی کناره ٔ حوض و خم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
تبعجلغتنامه دهخداتبعج . [ ت َ ب َع ْ ع ُ ] (ع مص ) تبعج سحاب ؛ واشدن ابر و بازماندن باران . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
تبعةلغتنامه دهخداتبعة. [ ت َ ب َ ع َ ] (اِخ ) پشته ای است در حلذان طائف ، در آن پشته نقبها است . هر نقب بمسافت یک ساعت راه و در آن نقب شمشیرهای عادی و مهره ها یافت میشود و چنان پندارند که آنجا گورهای مردم عاد است و آن موضع را بزرگ شمارند و ساکنان آن از بنونصربن معاویه اند. زمخشری گوید: تبعه م
تبعضضلغتنامه دهخداتبعضض . [ ت َ ب َ ض ُ ] (ع مص ) گرفتن بعض مر بعض را، یقال : الغربان تتبعضض . (منتهی الارب ). و رأیت الغربان تتبعضض ؛ یعنی دیدم من زاغان را که می گرفتند بعضی مر بعضی را. (ناظم الاطباء).
تبعقلغتنامه دهخداتبعق . [ ت َ ب َع ْ ع ُ ] (ع مص ) تبعق المزن ؛ سخت فروریختن ابر باران را. || تبعق در کلام ؛ ناگاه بسخن درآمدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || ناگاه فرود آمدن چیزی بر کسی .(صراح اللغة) (آنندراج ). || ریخته شدن آب .(زوزنی ). || دفع کردن شتران نشخوار خود را: تبعقت
تبابیعلغتنامه دهخداتبابیع. [ ت َ ] (ع اِ) ج ِ تُبَّع. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به تبابعه و تبع شود.
تبعثقلغتنامه دهخداتبعثق . [ ت َ ب َ ث ُ ] (ع مص ) ریزان شدن آب از شکستگی کناره ٔ حوض و خم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
تبعجلغتنامه دهخداتبعج . [ ت َ ب َع ْ ع ُ ] (ع مص ) تبعج سحاب ؛ واشدن ابر و بازماندن باران . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
تبعةلغتنامه دهخداتبعة. [ ت َ ب َ ع َ ] (اِخ ) پشته ای است در حلذان طائف ، در آن پشته نقبها است . هر نقب بمسافت یک ساعت راه و در آن نقب شمشیرهای عادی و مهره ها یافت میشود و چنان پندارند که آنجا گورهای مردم عاد است و آن موضع را بزرگ شمارند و ساکنان آن از بنونصربن معاویه اند. زمخشری گوید: تبعه م
تبعضضلغتنامه دهخداتبعضض . [ ت َ ب َ ض ُ ] (ع مص ) گرفتن بعض مر بعض را، یقال : الغربان تتبعضض . (منتهی الارب ). و رأیت الغربان تتبعضض ؛ یعنی دیدم من زاغان را که می گرفتند بعضی مر بعضی را. (ناظم الاطباء).
تبعقلغتنامه دهخداتبعق . [ ت َ ب َع ْ ع ُ ] (ع مص ) تبعق المزن ؛ سخت فروریختن ابر باران را. || تبعق در کلام ؛ ناگاه بسخن درآمدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || ناگاه فرود آمدن چیزی بر کسی .(صراح اللغة) (آنندراج ). || ریخته شدن آب .(زوزنی ). || دفع کردن شتران نشخوار خود را: تبعقت
مرتبعلغتنامه دهخدامرتبع. [ م ُ ت َ ب َ ] (ع اِ) فرودآمدنگاه در بهاران . (منتهی الارب ). آنجا که بهار آنجا گذارند. (مهذب الاسماء). رجوع به ارتباع شود. || (ص ) مرد میانه . مرتبِع. (منتهی الارب ).
مرتبعلغتنامه دهخدامرتبع. [ م ُ ت َ ب ِ] (ع ص ) مرد میانه . مرتبَع. (منتهی الارب ). || نعت فاعلی است از ارتباع . رجوع به ارتباع شود.
متبعلغتنامه دهخدامتبع. [ م ُ ب ِ ] (ع ص ) گوسفند با بچه و کذلک بقرة متبع و جاریة متبع. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || پیرو و تابع. || آن که سبب پیروی دیگری می گردد. آن که متصل می کند یک چیزی را به چیز دیگر. (ناظم الاطباء).
متبعلغتنامه دهخدامتبع. [ م ُ ت َب ْ ب ِ ] (ع ص ) پیرو و تابع. || ساعی در تجسس . || ساعی و جهد و کوشش کننده . || تعاقب کننده در جنگ و چیره شونده . || آن که وکیل می گمارد و در زیر حمایت و حفاظت دیگری می باشد. (ناظم الاطباء).
متبعلغتنامه دهخدامتبع. [ م ُت ْ ت َ ب َ ] (ع ص )آنچه که در پی آن رفته باشند. کسی یا چیزی که از اوپیروی کنند. پیروی شده : الناس علی دین ملوکهم نصی متبع و امری منتفع دانست ... (مرزبان نامه ، از فرهنگ فارسی معین ). بدانکه خط یا متبع است همچون خط مصاحف یا مخترع همچو خط عرا