تبنگولغتنامه دهخداتبنگو. [ ت َ ب َ ] (اِ) صندوق بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 412). صندوق . (صحاح الفرس ) (فرهنگ رشیدی ) (برهان ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). صندوقی که آلتها درو نگاه دارند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). صندوق باشد. (او
تبنگوفرهنگ فارسی عمیدظرفی مانندِ سبد، طبق، کیسه، یا صندوق: ◻︎ کان تبنگوی اندر او دینار بود / آن ستد زایدر که ناهشیار بود (رودکی: ۵۳۳).
تبنگویلغتنامه دهخداتبنگوی . [ ت َ ب َ ] (اِ) صاحب برهان در ذیل تبنگو آرد: و تبنگوی نیز گویند که بعد از واو یای حطی باشد بمعنی سبدی که برای نان گذاشتن بافند. -انتهی . چیزی که چون سله بافند تا نان در آن نهند. (صحاح الفرس ). || صندوق بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 522</spa
تبنالغتنامه دهخداتبنا. [ ت َ ] (هزوارش ، اِ) بلغت زند و پازند کاهی که از گندم و جو بهم میرسد . (برهان ) (انجمن آرا)(آنندراج ). بلغت زند و پازند کاه گندم و جو و جز آن . (ناظم الاطباء). و به عربی تبن میگویند. (برهان ).
تبناواژهنامه آزاد(در عربی) بمعنی نی ؛ ترکیبی از تب+نا تب با ریشه و تلفظی از طبل یا طرب و نا از ریشه نای و حنجره و در کل به معنی صدای خوش و یا فرد خوش صدا
تبنگلغتنامه دهخداتبنگ . [ ت َ ب َ ] (اِ) طبقی باشد پهن و بزرگ از چوب ساخته که بقالان اجناس در آن کنند. (برهان ) (از ناظم الاطباء). طبق پهن حلوائیان و نان بایان . (فرهنگ رشیدی ). طبقی باشد پهن و بزرگ از چوب که بقالان اجناس از قبیل نان یا حلوا و غیره در آن کرده بر سر نهاده در کوچه و بازار بگردن
تبنیلغتنامه دهخداتبنی . [ ] (اِخ ) (مطلع کردن ) مردی که ادعای سلطنت کرده با عمری جنگید و تخمیناً نصف قوم را بطرف خود کشانید لکن بالاخره فراری گردیده گویا کشته شد. (اول پادشاهان 16:21 و 22) (ق
تبنگویلغتنامه دهخداتبنگوی . [ ت َ ب َ ] (اِ) صاحب برهان در ذیل تبنگو آرد: و تبنگوی نیز گویند که بعد از واو یای حطی باشد بمعنی سبدی که برای نان گذاشتن بافند. -انتهی . چیزی که چون سله بافند تا نان در آن نهند. (صحاح الفرس ). || صندوق بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 522</spa
تبنگویکلغتنامه دهخداتبنگویک . [ ت َ ب َ ی َ ] (اِمصغر) مصغر تبنگو یا تبنگوی : وانگه به تبنگویکش اندر سپردْشان ور زانکه نگنجند بدو درفشردْشان بر پشت نهدْشان و سوی خانه بردْشان وز پشت فروگیرد و بر هم نهد انبار.منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص <span class="hl
خاشاکدانلغتنامه دهخداخاشاکدان . (اِ مرکب ) تبنگو. (فرهنگ اسدی در لغت تبنگو). مِزوَد. (زمخشری ). رجوع به خاشکدان شود.
تبنگویلغتنامه دهخداتبنگوی . [ ت َ ب َ ] (اِ) صاحب برهان در ذیل تبنگو آرد: و تبنگوی نیز گویند که بعد از واو یای حطی باشد بمعنی سبدی که برای نان گذاشتن بافند. -انتهی . چیزی که چون سله بافند تا نان در آن نهند. (صحاح الفرس ). || صندوق بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 522</spa
تبنگویکلغتنامه دهخداتبنگویک . [ ت َ ب َ ی َ ] (اِمصغر) مصغر تبنگو یا تبنگوی : وانگه به تبنگویکش اندر سپردْشان ور زانکه نگنجند بدو درفشردْشان بر پشت نهدْشان و سوی خانه بردْشان وز پشت فروگیرد و بر هم نهد انبار.منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص <span class="hl