تحرکلغتنامه دهخداتحرک . [ ت َ ح َرْ رُ ] (ع مص ) جنبیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (دهار) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). جنبیدن و حرکت کردن . (فرهنگ نظام ).ضد سکون . (اقرب الموارد) (قطر المحیط) : گام بگام او چه تحرک نمودمیل بمیلش به تبرک ربود.<b
تحرکدیکشنری عربی به فارسیحرکت , جنبش , نقل وانقال نيرو بوسيله حرکت , تحرک , نقل وانتقال , مسافرت , حرکت دادن , حرکت کردن , نقل مکان
تحرقلغتنامه دهخداتحرق . [ ت َ ح َرْ رُ ] (ع مص ) سوخته شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). در آتش افتادن . (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحریقلغتنامه دهخداتحریق . [ ت َ ] (ع مص ) نیک سوزانیدن . (تاج المصادربیهقی ). نیک بسوختن . (زوزنی ). سوختن . (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). نیک سوختن و سوزانیدن . (آنندراج ). نیک سوزانیدن چیزی را به آتش . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) :
تحریکلغتنامه دهخداتحریک . [ ت َ ] (ع مص ) جنبانیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (دهار). جنبانیدن چیزی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). جنبانیدن و به حرکت درآوردن . (فرهنگ نظام ). حرکت دادن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). ضد تسکین . (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). جنبش وحرکت و هیجان و اضطر
تهریقلغتنامه دهخداتهریق . [ ت َ ] (ع مص ) ریختن آب را. (از اقرب الموارد). || هرق علی جمهرک تهریقاً. بر پای و ثابت بودن بر جای . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). واین مثلی است عرب را که به غضبان گویند و معنی آن این است که بر آتش غضب آب بریز. (از اقرب الموارد).
تعرقلغتنامه دهخداتعرق . [ ت َ ع َرْ رُ ] (ع مص ) گوشت از استخوان بازبریدن . (تاج المصادر بیهقی ). گوشت از استخوان بریزیدن . (زوزنی ). گوشت از استخوان باز کردن و بخوردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بدندان کشیدن گوشت از استخوان : ماترکت السنة لهم عظماً الا تعرقته ُ. (از اقرب المو
تحرک 2mobility 1واژههای مصوب فرهنگستانقابلیتی در نیروهای نظامی که به آنان امکان میدهد که ضمن حفظ توانایی انجام مأموریت اصلی بتوانند از مکانی به مکان دیگر حرکت کنند
تحرک کردنلغتنامه دهخداتحرک کردن . [ ت َ ح َرْ رُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جنبیدن . حرکت کردن . از جایی به جایی دیگر شدن : سرو اگر نیز تحرک کند از جای به جای نتوان گفت که نیکوتر از این میگذرد.سعدی .
دالان تحرکmobility corridorواژههای مصوب فرهنگستانمناطقی که در آنها یک نیرو برای حرکت، به دلیل وجود موانع و عوارض، مجبور به استفاده از یک باریکه میشود
تحرک کردنلغتنامه دهخداتحرک کردن . [ ت َ ح َرْ رُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جنبیدن . حرکت کردن . از جایی به جایی دیگر شدن : سرو اگر نیز تحرک کند از جای به جای نتوان گفت که نیکوتر از این میگذرد.سعدی .
تحرک 2mobility 1واژههای مصوب فرهنگستانقابلیتی در نیروهای نظامی که به آنان امکان میدهد که ضمن حفظ توانایی انجام مأموریت اصلی بتوانند از مکانی به مکان دیگر حرکت کنند
تحرک اجتماعیsocial mobilityواژههای مصوب فرهنگستانحرکت افراد و گاه گروههای اجتماعی از یک موقعیت به موقعیت دیگر در لایههای اجتماعی
متحرکلغتنامه دهخدامتحرک . [ م ُ ت َ ح َرْ رِ ] (ع ص ) جنبنده . (آنندراج ). مأخوذ ازتازی ، کسی و یا چیزی که بجنبد و در حالت حرکت باشد و جنبان وحرکت کنان و جنبنده و حرکت کرده . (ناظم الاطباء). حرکت کننده و جنبنده : چون ایشان را آلت ... ناقص بود اندر این باب گوش متحرک داد
اعتبار متحرکلغتنامه دهخدااعتبار متحرک . [ اِ ت ِ رِ م ُ ت َ ح َرْ رِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) در اصطلاح بانکی ، تنخواه گردان . (واژه های نو فرهنگستان ). وجهی که در اختیار اداره ای گذارند تا در صورت ضرورت بدون تشریفات پیچیده ٔ اداری خرج کنند. (فرهنگ فارسی معین ).
متحرکدیکشنری عربی به فارسیسرزنده , باروح , جاندار , روح دادن , زندگي بخشيدن , تحريک و تشجيع کردن , جان دادن به