تخشلغتنامه دهخداتخش . [ ت َ ](اِ) بالا و صدر مجلس . (برهان ) (انجمن آرا) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || نوعی ازتیر. (برهان ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). ولف در فهرست شاهنامه از قول نلدکه و پاول هرن این کلمه را بمعنی تیر یاد کرده است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). || تیر آتشبا
طخشلغتنامه دهخداطخش . [ طَ ] (اِخ ) دهی است در دو فرسنگی مرو. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 32). یقال : لها تخح [ ظ: تخج ]. (سمعانی ).
طخشلغتنامه دهخداطخش . [ طَ / طَ خ َ ] (ع مص ) تاریک شدن چشم . یقال : طخشت عینه طخشاً و طَخَشاً. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
طخشلغتنامه دهخداطخش . [ طَ خ َ ] (ع اِ) ابن البیطار گوید: درختی است که در اسپانیا از آن کمان کنند. مردمان گویند که آن «از ملک » است ، لکن یقین نیست و برخی گویند که «مران » است و بعضی گمان برند که طخش «شوحط» است . و بدو نیز بسی ماننده است . برگ آن تقریباً همانند برگ بید است و ثمری سبز دارد که
تخشالغتنامه دهخداتخشا. [ ت َ ] (نف ) کوشنده و ساعی . (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). سعی کننده و کوشنده . (برهان ) (ناظم الاطباء).نعت فاعلی (صفت مشبهه ) از تخشیدن . پهلوی «توخشاک » ، پازند «توخشا» . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). دیگر اینکه حرف «تهَ » اوستایی ... به تاء و س
تخشبلغتنامه دهخداتخشب . [ ت َ خ َش ْ ش ُ ] (ع مص ) خوردن شتران چوب یا گیاه خشک را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (منتهی الارب )(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد): تتخشب الابل ُ عیدان َالشجر؛ ای تتناول اغصانه . (اقرب الموارد).
تخشخشلغتنامه دهخداتخشخش . [ ت َ خ َ خ ُ ] (ع مص ) آوازکردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شنیده شدن آواز بهم خوردن زیور یا سلاح یا هر چیز خشک که به یکدیگر خورد. گویند: سمعت خشخشةَ السلاح و الحلی ؛ ای صوته . (از اقرب الموارد). شنیدن صدای برخورد شمشیر یا گیاه خشک . (از المنجد). || درآمدن در در
تخشیةلغتنامه دهخداتخشیة. [ ت َ ی َ ] (ع مص ) ترسانیدن . (تاج المصادر بیهقی ). ترسانیدن کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد): خَش ّ ذوءالة بالحبالة؛ یعنی بترسان گرگ را به مصیده . (اقرب الموارد).
تخشعلغتنامه دهخداتخشع.[ ت َ خ َش ْ ش ُ ] (ع مص ) فروتنی نمودن . (زوزنی ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تضرع . (اقرب الموارد) (از قاموس ). تکلف خشوع . (اقرب الموارد). فروتنی و عجز کردن . (غیاث اللغات ). تخشع و تخاشع؛ تکلف خشوع . (المنجد). تضرع کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).ت
صنعتگرواژهنامه آزادآتشین پنجه هوتُخش. از "هو" (خوب) و "تُخش" از ریشۀ "تُخشیدَن" (سخت کوشیدن) رویهم "خوبکوش".
پیچ پیچان روندهلغتنامه دهخداپیچ پیچان رونده . [ رَوَ دَ / دِ ] (نف مرکب ) آنکه چون مار رود یا چون تیر تخش (فشفشه ) در هوا. مسنطل . نائع. (منتهی الارب ).
دژآهنجلغتنامه دهخدادژآهنج . [ دُ هََ ] (ص مرکب ) دژآهنگ . بدخوی .(برهان ). بدخوی و ترش روی . (ناظم الاطباء). تندخلق . || خشمگین و سهمناک و بدکردار. (برهان ). خشمگین و غضبناک . || (اِ مرکب ) تیر تخش . (برهان ) (آنندراج ). || زوبین . (برهان ). سنان کوچک . (آنندراج ). نیزه ٔ کوچک نوک تیز. (ناظم ال
نیم چرخلغتنامه دهخدانیم چرخ . [ چ َ ] (اِ مرکب ) نوعی از کمان . (انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان قاطع). کمان تخش . (انجمن آرا) (برهان قاطع) (رشیدی ) (جهانگیری ) : وزن کمان بلندترین ششصد من نهاده اند و مر آن را کشکنجیر خوانده اند و آن مر قلعه ها را بوده فروترین یک من بود و مر
دژآهنگلغتنامه دهخدادژآهنگ . [ دُ هََ ] (ص مرکب ) (از : دژ، به معنی بد + آهنگ ، به معنی قصد) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دژآهنج . بدخوی و بدکردار. (برهان ) (ناظم الاطباء). بدخوی و تندخلق . بدخو و تند. بدخوی و بدجوی . (لغت فرس اسدی ). || خشمناک و سهمگین . (برهان ). خشمگین و غضبناک <span class="hl"
تخشالغتنامه دهخداتخشا. [ ت َ ] (نف ) کوشنده و ساعی . (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). سعی کننده و کوشنده . (برهان ) (ناظم الاطباء).نعت فاعلی (صفت مشبهه ) از تخشیدن . پهلوی «توخشاک » ، پازند «توخشا» . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). دیگر اینکه حرف «تهَ » اوستایی ... به تاء و س
تخشائی ارتشلغتنامه دهخداتخشائی ارتش . [ ت ُ ی ِ اَ ت ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) فرهنگستان این کلمه را بجای «صناعت ارتش » پذیرفته است .
تخشبلغتنامه دهخداتخشب . [ ت َ خ َش ْ ش ُ ] (ع مص ) خوردن شتران چوب یا گیاه خشک را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (منتهی الارب )(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد): تتخشب الابل ُ عیدان َالشجر؛ ای تتناول اغصانه . (اقرب الموارد).
تخشخشلغتنامه دهخداتخشخش . [ ت َ خ َ خ ُ ] (ع مص ) آوازکردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شنیده شدن آواز بهم خوردن زیور یا سلاح یا هر چیز خشک که به یکدیگر خورد. گویند: سمعت خشخشةَ السلاح و الحلی ؛ ای صوته . (از اقرب الموارد). شنیدن صدای برخورد شمشیر یا گیاه خشک . (از المنجد). || درآمدن در در
تخشیةلغتنامه دهخداتخشیة. [ ت َ ی َ ] (ع مص ) ترسانیدن . (تاج المصادر بیهقی ). ترسانیدن کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد): خَش ّ ذوءالة بالحبالة؛ یعنی بترسان گرگ را به مصیده . (اقرب الموارد).
مرتخشلغتنامه دهخدامرتخش . [ م ُ ت َ خ ِ ] (ع ص ) مضطرب . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (آنندراج ). مضطرب شده . (ناظم الاطباء). جنبنده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ارتخاش به معنی اضطراب . رجوع به ارتخاش شود.
هوتخشلغتنامه دهخداهوتخش . [ ت ُ ] (پهلوی ، ص ، اِ) صنعتگر. (ایران در زمان ساسانیان ص 60 از ترجمه ٔ فارسی ).
تیر تخشلغتنامه دهخداتیر تخش . [ رِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) تیر هوائی و آتشبازی را گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء). تیر هوائی و تیر ناوک و تیر آتشبازی ... (غیاث اللغات ). تیر هوائی آتشبازی شبهای عید و عروسی را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ) : گر اشارت نیست با چین
تیرتخشفرهنگ فارسی عمیدآنچه از باروت که به شکلهای مختلف برای آتشبازیها در مراسم جشن و شادمانی ساخته میشود و در موقع انفجار تولید نور و صدا میکند.