ترخانفرهنگ فارسی عمید۱. در دورۀ مغول، لقبی که به بعضی از رجال، درباریان، و شاهزادگان مغول داده میشد و کسی که به این لقب و عنوان میرسید از ادای باج و خراج معاف بود و از مزایایی برخوردار میشد و هروقت میخواست میتوانست بیاجازه به حضور شاه برود.۲. [مجاز] آزاد.
ترخانلغتنامه دهخداترخان . [ ت َ ] (اِ) شخصی که پادشاهان قلم تکلیف از او بردارند و هر تقصیر و گناهی که کند مؤاخذه نکنند. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی ) (از غیاث اللغات ). لقبی است از القاب که سلاطین ترکستان که ایشان را خان گویند به کسی دهند که هر وقت خواهد بحضور
ترخانلغتنامه دهخداترخان . [ ت َ ] (اِخ ) (امیر...) از امرای دوره ٔ مغول و معاصر شاهرخ و سلطان ابوسعید. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 618 و ذیل جامع التواریخ رشیدی ص 141 شود.
ترخانلغتنامه دهخداترخان . [ ت َ ] (اِخ ) خدیجه سلطان . از زنان سلطان ابراهیم خان ومادر سلطان محمدخان چهارم بود. بنای «یکی جامع = ینی جامع یعنی جامع نو» و کتابخانه و مدرسه و سایر مؤسسات مربوط بدان جامع بدست او اتمام پذیرفت . وی بسال 1094 هَ . ق . درگذشت . (از
طرخانلغتنامه دهخداطرخان . [ طَ ] (اِخ ) نام پدر ابوالینبغی عباس از قدیمترین شاعران ایران که در قرن دوم میزیسته است . رجوع به ابوالینبغی در احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی ج 3 و فهرست تاریخ ادبیات صفا شود.
طرخانلغتنامه دهخداطرخان . [ طَ ] (اِخ ) نام قهرمانی تورانی در شاهنامه . (فهرست ولف ) : سرافراز طرخان بیامد دوان بدین روی دژ با یکی ترجمان . فردوسی .به طرخان چنین گفت کای سرفرازبرو تیز بالشکر رزم ساز.فردوسی
ترخانلارلغتنامه دهخداترخانلار. [ ت َ ] (اِخ ) دهی از دهستان آتش بیگ است که در بخش سراسکند شهرستان تبریز و در 30هزارگزی جنوب باختری سراسکند و 18هزارگزی شوسه ٔ سراسکند به سیاه چمن و 15هزارگزی راه آ
ترخانهلغتنامه دهخداترخانه . [ ت َ ن َ / ن ِ ] (اِ) ترخنه . (زمخشری ). ترخینه . (فرهنگ جهانگیری ). رجوع به ترخینه و ترخنه شود.
ترخانیلغتنامه دهخداترخانی . [ ت َ ] (اِخ ) (مولانا...) بصورت سپاهی بود و به سیرت نیکو، شهرت داشت و این مطلع مولانا جامی را بیتی گفته ، مطلع:ای ز مشکین طره ات بر هر دلی بندی دگررشته ٔ جان را بهر موی تو پیوندی دگر. جامی .مرغ دل پر کندم و از سینه بریان ساختم <
ترخانیلغتنامه دهخداترخانی . [ ت َ ] (اِخ ) نام طایفه ای از ایلات کرد است که در حدود راوند مسکن دارند. رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص 57 شود.
ترخانیلغتنامه دهخداترخانی . [ ت َ ] (حامص ) منصبی در دربار پادشاهان که صاحبش از همه ٔ تکالیف و ادای باج و خراج معاف باشد. (ناظم الاطباء). منصبی بود در عهد سلاطین ترک که صاحب آن منصب را تقصیرات معاف بود مگر معدود یا مخصوص . (آنندراج ). منصب مقرری پیش سلاطین ترکستان که صاحبش از جمیع تکالیف نوکری
هشترخانلغتنامه دهخداهشترخان . [ هََ ت َ ] (اِخ ) اصل آن حاجی ترخان است . (یادداشت به خط مؤلف ). رجوع به حاجی ترخان شود.
ابونصرلغتنامه دهخداابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) محمد ترخان ملقب به معلم ثانی . رجوع به ابونصر فارابی ... شود.
صالحلغتنامه دهخداصالح . [ ل ِ ] (اِخ ) (میرزا...) فرزند میرزا پیر محمد شیرازی و یکی از امرای علاءالدوله حاکم هرات است . به اتفاق امیر اویس ترخان و احمد ترخان به جنگ عبداللطیف بن الغبیک بن شاهرخ پسرعم علاءالدوله رفت و او را مقید کرده و به قلعه ٔ اختیارالدین افکند.(حبیب السیر چ تهران جزء سوم از
ترخان آبادلغتنامه دهخداترخان آباد. [ ت َ ] (اِخ ) دهی از دهستان اورامان است که در بخش رزاب شهرستان سنندج و 68هزارگزی شمال رزاب و 2هزارگزی خاور راه اتومبیل رو مریوان به رزاب واقع است . کوهستانی و سردسیر است و <span class="hl" dir="l
ترخان بیگملغتنامه دهخداترخان بیگم . [ ت َ ب ِ گ ُ ] (اِخ ) یکی ازشش زن سلطان احمد میرزا بود و نسبش به امرای ترخانی میرسید. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 96 شود.
ترخان فرمودنلغتنامه دهخداترخان فرمودن . [ ت َ ف َ دَ ] (مص مرکب ) بمنصب ترخانی رسانیدن : و اتفاقی را که دلالت امیر ایتقول کرده بود و آن جماعت را می شناخت ، او را ترخان فرمود و یرلیغ فرمود تا همواره به تفحص مشغول باشد. (تاریخ غازانی ص 280). و ر
ترخان کردنلغتنامه دهخداترخان کردن . [ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ترخان فرمودن . بمنصب ترخانی رسانیدن : به شکر آن دو هفته ماه تابان سپه را کرد چندین سال ترخان . یحیی بن سیبک نیشابوری .و رجوع به ترخان فرمودن و ترخان و ترخانی شود.
ترخانلارلغتنامه دهخداترخانلار. [ ت َ ] (اِخ ) دهی از دهستان آتش بیگ است که در بخش سراسکند شهرستان تبریز و در 30هزارگزی جنوب باختری سراسکند و 18هزارگزی شوسه ٔ سراسکند به سیاه چمن و 15هزارگزی راه آ
دریای هشترخانلغتنامه دهخدادریای هشترخان . [ دَرْ ی ِ هََ ت َ ] (اِخ ) دریای خزر. بحرخزر. رجوع به خزر وبحرخزر (ذیل بحر) و دریای خزر شود.
حسن صوفی ترخانلغتنامه دهخداحسن صوفی ترخان . [ ح َ س َ ن ِ ت َ ] (اِخ ) (امیر...) یکی از امرای دربار شاهرخ پسر تیمور گورکان است . که مورد اعتماد وی بوده است . (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 564، 565 و صص <spa
خانان هشترخانلغتنامه دهخداخانان هشترخان . [ ن ِ هََ ت َ ] (اِخ ) رجوع به «خاندان اردوا» و «خانان سیراردو» شود.
چم ترخانلغتنامه دهخداچم ترخان . [ چ َ ت َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان سردارآباد بخش مرکزی شهرستان شوشتر که در 12 هزارگزی جنوب باختری شوشتر و 11 هزارگزی جنوب باختر راه شوسه ٔ دزفول به شوشتر کنار رودخانه ٔ شطیط واقع است و <span
چم ترخانلغتنامه دهخداچم ترخان . [ چ َ ت َ ] (اِخ ) دهی از دهستان سردارآباد بخش مرکزی شهرستان شوشتر که در 14 هزارگزی جنوب باختری شوشتر و 12 هزارگزی راه شوسه ٔ دزفول به شوشتر واقع است . دشتی گرمسیری است و <span class="hl" dir="ltr"