ترویحلغتنامه دهخداترویح . [ ت َرْ ] (ع مص ) راحت دادن . (زوزنی ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). راحت دادن و منه : ترویحة شهر رمضان سمیت بها لاستراحة بعد کل اربع رکعات . (منتهی الارب ). || بجماعت نماز تراویح را خواندن . (از اقرب الموارد) (از المنجد). ||
ترویحفرهنگ فارسی عمید۱. کسی را آسایش دادن؛ راحتی دادن؛ راحت رساندن.۲. باد زدن.۳. شبانگاه رفتن در نزد قوم.
ثورTaurus, Tau, Bullواژههای مصوب فرهنگستانیکی از صورتهای فلکی منطقهالبروج که به شکل گاو تصور میشود
ثروةلغتنامه دهخداثروة. [ ث َرْ وَ ] (ع مص ) بسیار مال شدن . || بسیار عدد شدن . رجوع به ثروت و ثراء شود.
تروحلغتنامه دهخداتروح .[ ت َ رَوْ وُ ] (ع مص ) شبانگاه رفتن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || شبانگاه آمدن قوم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شبانگاه سیر کردن یا کاری کردن و راحت یافتن . (آنندراج ). || بوی چیزی گرفتن آب از جهت
تروعلغتنامه دهخداتروع . [ ت َ رَوْ وُ ] (ع مص ) ترسیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تفزع . (اقرب الموارد) (المنجد).
ترویحةلغتنامه دهخداترویحة. [ ت َرْ ح َ ] (ع اِ) ج ، تراویح . رجوع به همین کلمه شود : به جمله ٔ مملکت نامه ها رفت در معنی ترویحه ٔ مساجد و عرض مجالس . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 273). و رجوع به الجماهر بیرونی ص 4</sp
مروحلغتنامه دهخدامروح . [ م ُ رَوْ وِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر ترویح . رجوع به ترویح شود. || فروشنده ٔ خوشبوی و عطرفروش . (ناظم الاطباء).
شب غریبفرهنگ فارسی معین(شَ غَ) [ فا - ع . ] (اِمر.) نان و حلوایی که در شب اول دفن میت به جهت ترویح روح او قسمت کنند.
معطشلغتنامه دهخدامعطش . [ م ُ ع َطْ طِ ] (ع ص ) هر چیز که تشنگی آورد و آب طلبد. (ناظم الاطباء). تشنگی آرنده . تشنه کننده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنچه طبیعت مشتاق ترویح سازد اعم از آنکه ترویح به آب شود مانند معده و جگر و یا به هوای بارد مثل ریه . (مخزن الادویه ).
شاههلغتنامه دهخداشاهه . [ هَِ ] (اِ) بادگیر و برج مانندی که بر بالای خانه جهت ترویح هوا بنا کنند. (ناظم الاطباء). این معنی را در فرهنگهای دیگر نیاورده اند.
مروحلغتنامه دهخدامروح . [ م ُ رَوْ وَ ] (ع ص ) نعت مفعولی از مصدر ترویح . رجوع به ترویح شود. خوشبوی شده . بوی عطر گرفته : مشام جان زنده دلان در دو جهان معطر و مروح گردانید. (دیباچه ٔدیوان حافظ). الدهن المروح ؛ روغن خوشبوی یافته . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). روغن
ترویحةلغتنامه دهخداترویحة. [ ت َرْ ح َ ] (ع اِ) ج ، تراویح . رجوع به همین کلمه شود : به جمله ٔ مملکت نامه ها رفت در معنی ترویحه ٔ مساجد و عرض مجالس . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 273). و رجوع به الجماهر بیرونی ص 4</sp