تزلزللغتنامه دهخداتزلزل . [ ت َ زَ زُ ] (ع مص ) جنبیدن . (دهار) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). لرزیدن و جنبیدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). اضطراب و تحرک . (از متن اللغة). || لرزیدن زمین بر اثرزلزله . (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از قطر المحیط). || بازگشتن نفس در سینه هنگام مرگ . (از متن الل
تجلجللغتنامه دهخداتجلجل . [ ت َ ج َ ج ُ] (ع مص ) بزمین فروشدن . (زوزنی ). فرورفتن بزمین . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطرالمحیط): و فی الحدیث : ان قارون خرج علی قومه یتبخترفی حلة له فامراﷲ الارض فاخذته یتجلجل فیها الی یوم القیامة. (اقرب الموارد). || جنبیدن . (منتهی الار
متزلزللغتنامه دهخدامتزلزل . [ م ُ ت َ زَ زَ ] (ع ص ) سخت جنبیده ٔ از زلزله . (ناظم الاطباء) (ازفرهنگ جانسون ). و رجوع به ماده ٔ قبل و تزلزل شود.
متزلزللغتنامه دهخدامتزلزل . [ م ُ ت َ زَ زِ ] (ع ص ) جنبنده و لرزنده . (آنندراج ). لرزنده و جنبنده . (غیاث ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). جنبیده ومتحرک و مرتعش . (ناظم الاطباء) : چه تخت مملکت ری عاطل است و کار آن نواحی متزلزل . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ <span class=
متزلزلفرهنگ فارسی عمید۱. لرزنده؛ لرزان.۲. مضطرب.۳. (ادبی) در بدیع، آوردن کلمهای در نظم یا نثر که هرگاه اِعراب آن تغییر داده شود معنی کلام فرق کند، مثلاً مدح، هجو شود یا هجو، مدح گردد، مانندِ این شعر: به بیحد چون رسید و ماند حد را / به چشم سر بدید احمد احد را. Δ کلمۀ سر اگر به فتح سین خوانده شود معنی