تظلملغتنامه دهخداتظلم . [ ت َ ظَل ْ ل ُ ] (ع مص ) از بیدادی کسی بنالیدن . (تاج المصادر بیهقی ). بنالیدن از بیدادی کسی . (زوزنی ) (دهار). شکایت نمودن از ظلم کسی . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فریاد کردن و نالیدن از بیداد کسی . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). و با لفظ کردن و ز
تزلیملغتنامه دهخداتزلیم . [ ت َ ] (ع مص ) راست تراشیدن و نیکو قد کردن . (تاج المصادر بیهقی ). راست و درست گردانیدن تیر را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). راست و برابر گردانیدن چیزی را. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغة). || نرم و تابان کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظ
تظلیملغتنامه دهخداتظلیم . [ ت َ ] (ع مص ) ظالم خواندن . (تاج المصادر بیهقی ). به ظلم نسبت کردن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تیر تظلملغتنامه دهخداتیر تظلم . [ رِ ت َ ظَل ْ ل ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از آه مظلومان باشد. (برهان ) (از آنندراج ) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء).
تظلم دارلغتنامه دهخداتظلم دار. [ ت َ ظَل ْ ل ُ ] (نف مرکب ) دادخواه : چون رباب است دست برسر عقل از دم وصل تو تظلم دار.خاقانی .
تظلم کنانلغتنامه دهخداتظلم کنان . [ ت َ ظَل ْ ل ُ ک ُ ] (ق مرکب ) در حال دادخواهی . در حال تظلم . دادخواهانه : تظلم کنان سوی راه آمدندعنانگیر انصاف شاه آمدند. نظامی .تظلم کنان رفته زین مرز و بوم مروت به یونان و مردی به روم . <p
تظلمگاهلغتنامه دهخداتظلمگاه . [ ت َ ظَل ْ ل ُ ] (اِ مرکب ) جایی که در آن دادخواهی کنند. محل تظلم و دادخواهی : زو مظالم توز و ظالم سوزتر، شاهی نبودتا تظلمگاه این میدان اغبر ساختند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 114)
تیر تظلملغتنامه دهخداتیر تظلم . [ رِ ت َ ظَل ْ ل ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از آه مظلومان باشد. (برهان ) (از آنندراج ) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء).
تظلم دارلغتنامه دهخداتظلم دار. [ ت َ ظَل ْ ل ُ ] (نف مرکب ) دادخواه : چون رباب است دست برسر عقل از دم وصل تو تظلم دار.خاقانی .
تظلم کنانلغتنامه دهخداتظلم کنان . [ ت َ ظَل ْ ل ُ ک ُ ] (ق مرکب ) در حال دادخواهی . در حال تظلم . دادخواهانه : تظلم کنان سوی راه آمدندعنانگیر انصاف شاه آمدند. نظامی .تظلم کنان رفته زین مرز و بوم مروت به یونان و مردی به روم . <p
تظلم آوردنلغتنامه دهخداتظلم آوردن . [ ت َ ظَل ْ ل ُ وَ دَ ] (مص مرکب ) تظلم برآوردن . داد خواستن . دادخواهی کردن : بترس ز آه دل بینوا که روز جزاتظلم آورد و از تو داد بستاند.سعدی .
تظلم دارلغتنامه دهخداتظلم دار. [ ت َ ظَل ْ ل ُ ] (نف مرکب ) دادخواه : چون رباب است دست برسر عقل از دم وصل تو تظلم دار.خاقانی .
تظلم کنانلغتنامه دهخداتظلم کنان . [ ت َ ظَل ْ ل ُ ک ُ ] (ق مرکب ) در حال دادخواهی . در حال تظلم . دادخواهانه : تظلم کنان سوی راه آمدندعنانگیر انصاف شاه آمدند. نظامی .تظلم کنان رفته زین مرز و بوم مروت به یونان و مردی به روم . <p
تظلم آوردنلغتنامه دهخداتظلم آوردن . [ ت َ ظَل ْ ل ُ وَ دَ ] (مص مرکب ) تظلم برآوردن . داد خواستن . دادخواهی کردن : بترس ز آه دل بینوا که روز جزاتظلم آورد و از تو داد بستاند.سعدی .
تظلم برآوردنلغتنامه دهخداتظلم برآوردن . [ ت َ ظَل ْ ل ُ ب َ وَ دَ ] (مص مرکب ) تظلم آوردن : چون شاه حبش دم تظلم پیش قزل ارسلان برآورد. خاقانی .تظلم برآورد و فریاد خواندکه شفقت برافتاد و رحمت نماند. (بوستان ).<
تظلم بردنلغتنامه دهخداتظلم بردن . [ ت َ ظَل ْ ل ُ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) دادخواهی . شکایت پیش بزرگی بردن . از بزرگی داد خواستن : خط سیه کرده تظلم به در چرخ بریدکه شما در خط این سبزوطائید همه . خاقانی .و رجوع به تظلم و دیگر ترکیبهای آن شود.
متظلملغتنامه دهخدامتظلم . [ م ُ ت َ ظَل ْ ل ِ ] (ع ص ) دادخواه . (غیاث ). دادخواهنده . (آنندراج ). شکایت کننده از ظلم . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). دادخواه و شکایت کننده از ظلم و ستم و درخواست نماینده رفع ظلم و ستم را. (ناظم الاطباء) : فرمود تا پ
تیر تظلملغتنامه دهخداتیر تظلم . [ رِ ت َ ظَل ْ ل ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از آه مظلومان باشد. (برهان ) (از آنندراج ) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء).