تعذیرلغتنامه دهخداتعذیر. [ ت َ ] (ع مص ) ثابت نشدن کسی را عذری . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || عذر بدروغ آوردن . (زوزنی ). عذر آوردن . (آنندراج ). || مبالغه کردن در عذر کسی . (از اقرب الموارد). || دمیدن سبزه ٔ رخسار غلام . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مو بر عذار کودک بر
تحدرلغتنامه دهخداتحدر. [ ت َ ح َدْ دُ ] (ع مص ) به نشیب فرودآمدن .(تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). فرودآمدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تحدر از کوه ؛ فرودآمدن از آن . (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || تحدر اشک از چشم ؛ فرودویدن آن . (از منتهی الارب ): اری ام عمرو دمعها قد تحدراً؛
تحدیرلغتنامه دهخداتحدیر. [ ت َ ] (ع مص ) آماس کردن اندام از زخم چوب . || به شتاب بانگ نماز گفتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). به شتاب قرائت کردن . (قطر المحیط). || به شتاب راه رفتن . (قطر المحیط).
تحذرلغتنامه دهخداتحذر. [ ت َ ح َذْ ذُ ] (ع مص ) تحرز. (اقرب الموارد). پرهیز کردن . (قطر المحیط). رجوع به تحرز شود.
تحذیرلغتنامه دهخداتحذیر. [ ت َ ] (ع مص ) ترسانیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || تحریز و تنبیه . (قطر المحیط) (اقرب الموارد). || (اصطلاح نحو) تحذیر آنست که مخاطب را به امری که احتراز از آن وا
تحضرلغتنامه دهخداتحضر. [ ت َ ح َض ْ ض ُ ] (ع مص ) حاضر آمدن . (تاج المصادر بیهقی ). حاضر شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || و یتعدی . (منتهی الارب ). حاضر کردن . (ناظم الاطباء): تحضره الهم . (منتهی الارب ). تحضر فلان و تحضره . (ناظم الاطباء).
درفشلغتنامه دهخدادرفش . [ دِ رَ ] (اِ) داغ که نهند. داغی که بر تن مجرم نهند مقر شدن را. دروش . سمه .عاذور. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دروش شود.- داغ و درفش کردن ؛ تعذیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). || آلت کفشگران و موزه دوزان و غیر اینها. (لغت فرس اسدی ). افزار
تحلیللغتنامه دهخداتحلیل . [ ت َ ] (ع مص ) بسی به جای فروآمدن . (تاج المصادر بیهقی ). فرودآمدن در جایی . (زوزنی ). تحلیل به مکانی ؛ فرودآوردن به جایی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). به جایی فرودآمدن .(غیاث اللغات ) (آنندراج ). || تحلیل عقده ؛نیک گشادن گره را. (منتهی
حسبةلغتنامه دهخداحسبة. [ ح ِ ب َ ] (ع مص ) شمردن . حساب . (تاج المصادر زوزنی ). || پنداشتن . (زوزنی ). || مرده را در کفن پیچیده در گور کردن . یا دفن کردن در سنگستان . || (اِ) مزد. ثواب . اجر. || امید مزد و ثواب از خدای عزوجل . ج ، حِسَب . || تدبیر: هو حسن الحسبة؛ او نیکو تدبیر است . || محتسبی
کفلغتنامه دهخداکف . [ ک َف ف / ک َ ] (ع اِ) پنجه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن ) (مهذب الاسماء) (زمخشری ) (غیاث ). دست ، یا دست تابند دست ، گویند «مد الیه کفَّه ُ لیسأله » یا راحت باانگشتان .گویند از آن بابت کف گفته اند که تن را از آزار نگ