تعنتلغتنامه دهخداتعنت . [ ت َ ع َن ْ ن ُ ] (ع مص ) اذیت رسانیدن کسی را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خواستن لغزش و مشقت کسی . || تعنت در سؤال ؛ پرسیدن بجهت تلبیس بر وی . (از اقرب الموارد). || عیب جویی از کسی و بدگویی . (ناظم الاطباء). عیب کسی جستن و بدگویی . (غیاث اللغات ). خطا وسهو
تعنتفرهنگ فارسی عمید۱. عیبجویی و سختگیری کردن.۲. خواری و مشقت کسی را خواستن.۳. آزار رسانیدن به کسی.
تعنتفرهنگ فارسی معین(تَ عَ نُّ) [ ع . ] (مص ل .) 1 - خواری و مشقت کسی را خواستن . 2 - عیب جویی کردن از کسی .
تعنتفرهنگ مترادف و متضاد۱. انتقاد، خردهگیری، عیبجویی ≠ تمجید ۲. زخمزبان، سرزنش، سرکوفت، عیبگیری ۳. خرده گرفتن، عیبجویی کردن، عیب گرفتن ۴. سرزنش کردن، سرکوفت زدن ≠ تمجید کردن
تحنثلغتنامه دهخداتحنث . [ ت َ ح َن ْ ن ُ ] (ع مص ) عبادت کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). عبادت کردن شبهای چند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). تعبد. (اقرب الموارد). مثل تحنف . (اقرب الموارد) (قطر المحیط). حدیث : کان یخلو بغار حراء فیتحنث ُ فیه . || از گناه حذر
تحنطلغتنامه دهخداتحنط. [ ت َح َن ْ ن ُ ] (ع مص ) حنوط بر خویشتن بستن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). خوش بوی شدن مرده به حنوط. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). تَحَنَّطَ؛ جُعِل علیه الحنوط و منه ُ: و قد حسر عن فخذیه و هو یتحنط؛ ای یستعمل الحنوط فی ثیابه عند خروجه الی ال
تحنیطلغتنامه دهخداتحنیط. [ ت َ ] (ع مص ) حنوط پاشیدن بر مرده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء)(آنندراج ). حنوط کردن مرده را. با چیز خوشبو معطر کردن . (فرهنگ نظام ). بر مرده حنوط نهادن . (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) : بعد از تحنیط و تکفین با جمعی از اصحاب اهل ثقه و اع
تهنیتلغتنامه دهخداتهنیت . [ ت َ ی َ ](ع مص ) مبارکباد گفتن . (غیاث اللغات ). تهنیة. (آنندراج ). مبارکباد و خوش آمد و زندش . (ناظم الاطباء). شادباش . (فرهنگ فارسی معین )... و در بهار عجم نوشته که به لفظ گفتن و دادن و کردن و ساختن مستعمل است . (از غیاث اللغات ) : نامه ها
تهنیدلغتنامه دهخداتهنید. [ ت َ ] (ع مص ) دروغ گفتن . || درنگ نمودن : ماهند تهنیداً؛ دروغ نگفت یا درنگ ننمود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || دل کسی ببردن . (تاج المصادر بیهقی ). به عشق خود مبتلا کردن زن ، کسی را از نرمی و ملاطفت . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ازناظم الاطبا
تعنت زدنلغتنامه دهخداتعنت زدن . [ ت َ ع َن ْ ن ُ زَ دَ ] (مص مرکب ) طعنه زدن . سرزنش کردن . تعنت کردن : برو زین سپس گو سر خویش گیرتعنت مزن ، جای دیگر بمیر. (بوستان ).و رجوع به تعنت و تعنت کردن شود.
تعنت کردنلغتنامه دهخداتعنت کردن .[ ت َ ع َن ْ ن ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سرزنش کردن . بدگویی کردن . ملامت کردن . عیب جویی از کسی کردن : گرفتم که خود هستی از عیب پاک تعنت مکن بر من عیبناک . (بوستان ).تعنت کنندش گر اندک خور است که مالش م
متعنتلغتنامه دهخدامتعنت . [ م ُ ت َ ع َن ْ ن َ ] (ع ص ) کسی که در خواری و ذلت درآمده باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعنت شود.
متکبریلغتنامه دهخدامتکبری . [ م ُ ت َ ک َب ْ ب ِ ] (حامص ) عمل تکبر و خودخواهی . خودستایی : و دیگر از تعنت و متکبری خالی باشد. (منتخب قابوسنامه ص 17).
سرزنشفرهنگ مترادف و متضادبدگویی، بیغاره، پیغاره، تعنت، تقبیح، تشنیع، تقریع، سرکوفت، شماتت، شنعت، طعن، طعنه، عتاب، قدح، لوم، مخالفت، مذمت، معاتبت، معاتبه، ملام، ملامت، نکوهش ≠ تمجید، ستایش
خبث چشملغتنامه دهخداخبث چشم . [ خ ُ ث ِ چ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) به اشاره ٔ چشم و ابرو و تعنت و تشنیع کردن و آنرابه عربی خبث حدقه گویند. (از آنندراج ) : ز یک غفلت بخبث چشم و ابروسیه رو وانمایندت چو زنگی .یحیی کاشی (ازآنندراج ).
غرقابفرهنگ فارسی عمید۱. قسمت عمیق دریا و مانند آن.۲. گرداب: ◻︎ کجایی ای که تعنّت کنی و طعنه زنی / تو بر کناری و ما اوفتاده در غرقاب (سعدی۲: ۳۱۹).۳. [مجاز] جای هلاک.۴. (صفت) [قدیمی] غرقشده.۵. (صفت) [قدیمی، مجاز] کاملاً مشغول و گرفتار.
تعنت زدنلغتنامه دهخداتعنت زدن . [ ت َ ع َن ْ ن ُ زَ دَ ] (مص مرکب ) طعنه زدن . سرزنش کردن . تعنت کردن : برو زین سپس گو سر خویش گیرتعنت مزن ، جای دیگر بمیر. (بوستان ).و رجوع به تعنت و تعنت کردن شود.
تعنت کردنلغتنامه دهخداتعنت کردن .[ ت َ ع َن ْ ن ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سرزنش کردن . بدگویی کردن . ملامت کردن . عیب جویی از کسی کردن : گرفتم که خود هستی از عیب پاک تعنت مکن بر من عیبناک . (بوستان ).تعنت کنندش گر اندک خور است که مالش م
متعنتلغتنامه دهخدامتعنت . [ م ُ ت َ ع َن ْ ن َ ] (ع ص ) کسی که در خواری و ذلت درآمده باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعنت شود.
متعنتلغتنامه دهخدامتعنت .[ م ُ ت َ ع َن ْ ن ِ ] (ع ص ) طلبکارخواری کسی . یقال جأه ُ متعنتاً؛ ای طالباً زلته ُ. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). سهو و خطای کسی جوینده و عیب گیرنده . (آنندراج ) (غیاث ). آن که خواهان خواری و ذلت کسی باشد. (ناظم الاطباء) : و ترا همچنین فض