تفاح الارضلغتنامه دهخداتفاح الارض . [ ت ُف ْ فاحُل ْ اَ ] (ع ، اِ مرکب ) بابونج است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). بابونه . (ناظم الاطباء). و رجوع به بابونه شود.
تفاحیلغتنامه دهخداتفاحی . [ ت ُف ْفا ] (ص نسبی ) منسوب است به تفاح که سیب باشد. منسوب به تفاحه و آن نام شخصی است . (از انساب سمعانی ).
تفاحلغتنامه دهخداتفاح . [ ت ُف ْ فا ] (ع اِ) سیب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بمعنی سیب که میوه ٔ معروف است . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). میوه ٔ معروف . ج ، تفافیح واحد آن تفاحة و تصغیر آن تفیفیحة. (از اقرب الموارد). به فارسی سیب نامند. شیرین او در اول گرم و در دویم تر. و ترش او در اول دوی
تفیاءةلغتنامه دهخداتفیاءة. [ ت َ ی ِ ءَ ] (ع مص ) سایه انداختن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فیات الشجرة تفیاءة و فیاه تفیاءة؛ با سایه قرار داد او را و برگردانید او را. (از ناظم الاطباء). || حرکت دادن باد شاخه ها را. (از اقرب الموارد). || حرکت دادن زن موی خود را. (از اقرب ا
خامامیلنلغتنامه دهخداخامامیلن . [ ل ِ ] (معرب ، اِ) بیونانی گیاهی است که آن را بابونه گویند. گرم و خشک است در اول و بعربی تفاح الارض خوانند. بوییدن آن خواب آورد. (برهان قاطع) (آنندراج ). رجوع به کلمه ٔ «بابونه » و «بابونج » شود.
بابونجلغتنامه دهخدابابونج . [ ن َ ] (اِ) معرب بابونه ٔ فارسی است . قرّاص . قحوان . اقحوان . (منتهی الارب ). بابونک . بابونق . (دزی ج 1 ص 47). نورالاقحوان . (بحر الجواهر). اربیان . کافوری . رَبل . مقارجه . رجل الدّجاجه . حبق الب
تفاحلغتنامه دهخداتفاح . [ ت ُف ْ فا ] (ع اِ) سیب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بمعنی سیب که میوه ٔ معروف است . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). میوه ٔ معروف . ج ، تفافیح واحد آن تفاحة و تصغیر آن تفیفیحة. (از اقرب الموارد). به فارسی سیب نامند. شیرین او در اول گرم و در دویم تر. و ترش او در اول دوی
حب التفاحلغتنامه دهخداحب التفاح . [ ح َب ْ بُت ْ ت ُف ْ فا ] (ع اِمرکب ) شراب (شراب سکر): بیر ثم ؛ حب التفاح . (دزی ).
گوارش تفاحلغتنامه دهخداگوارش تفاح . [ گ ُ رِش ِ ت ُف ْ فا ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) جهت تقویت معده و احشاء دماغ و هاضمه مفید است ، صفت (صحیح صنعت است ) آن : یک رطل سیب شیرین را از پوست و تخم پاک کرده با شراب ریحانی بجوشانند تا مهرا شود و از پرویزن بیرون کنند با نیم رطل شکر سفید و نیم رطل عسل به قو
انتفاحلغتنامه دهخداانتفاح . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) معترض گردیدن بکسی و پیش آمدن او را. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). حایل شدن به کسی و منعکردن او را. (از اقرب الموارد). || برگردیدن بجایی : انتفح الی موضع کذا؛ برگردید سوی آن . (ازمنتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تفاحلغتنامه دهخداتفاح . [ ت ُف ْ فا ] (ع اِ) سیب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بمعنی سیب که میوه ٔ معروف است . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). میوه ٔ معروف . ج ، تفافیح واحد آن تفاحة و تصغیر آن تفیفیحة. (از اقرب الموارد). به فارسی سیب نامند. شیرین او در اول گرم و در دویم تر. و ترش او در اول دوی