تلیلغتنامه دهخداتلی . [ ت َ ] (اِ)درخت تمش . (ناظم الاطباء). لَم ْ. تلو. خار. تیغ. یور. شوک . شوکة. وِرِگ تَلی . سیاه تلی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || علیق . || درخت شاه توت . || گدا و فقیر. || دست افزاردان سرتراشان . (ناظم الاطباء). رجوع به تُلی شود.
تلیلغتنامه دهخداتلی . [ ت َ لی ی ] (ع ص ) بسیارسوگند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کثیرالایمان . (اقرب الموارد). || بسیارمال . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تلیلغتنامه دهخداتلی . [ ت َل ْ لا ] (ع ص ) قوم تلی ؛ قوم افتاده بر زمین . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
تلیلغتنامه دهخداتلی . [ ت َل ْی ْ ] (ع مص ) باقی ماندن (مقداری ) از ماه : تلی من الشهر کذا؛ اینقدر باقی مانده از ماه . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
تلیلغتنامه دهخداتلی . [ ت ِ ] (اِ) طلا را گویند. (برهان ). طلارا گویند که زر پاک و خالص باشد. (آنندراج ) (از انجمن آرا). زر و طلا و ذهب . (ناظم الاطباء) : وجود مردم دانا مثال زر تلی است که هرکجا که رود قدر و قیمتش دانند. سعدی (از انجمن آر
تلیابلغتنامه دهخداتلیاب . [ ت َ ] (اِخ ) دهی از دهستان کاکاوند است که در بخش دلفان شهرستان خرم آباد واقع است و 400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
تلیبارلغتنامه دهخداتلیبار. [ ت َ ] (اِ) خانه ای را گویند که بجهت کرم پیله نگاه داشتن ، چوب بندی کنند تا پیله حاصل شود. (برهان ) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). در گیلکی تِلِمبار. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). آن را تلیمبار نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به
تلیثلغتنامه دهخداتلیث . [ ت َ ] (ع اِ) نخلستان شوره زار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
تلیثلغتنامه دهخداتلیث . [ ت َ ل َی ْ ی ُ ] (ع مص ) به شیر مانستن در هوا و حرص . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
تلیدلغتنامه دهخداتلید. [ ت َ ] (ع ص ، اِ) بمعنی تالد است . (منتهی الارب ). مال کهنه و قدیمی موروثی . (ناظم الاطباء). مال قدیمی از حیوان و جز آن که از پدران به ارث رسیده باشد. (از ذیل اقرب الموارد). خلاف طارف و طریف . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مال کهنه و قدیمی موروثی ... طریف مال نو که مقاب
پشتهbundواژههای مصوب فرهنگستانتلی از سنگ یا خاک که برای جلوگیری از ورود سیلاب به زمینهای پست ساخته میشود
آماجفرهنگ فارسی معین( اِ.) 1 - تلی از خاک که نشانه تیر را بر روی آن قرار دهند. 2 - نشان ، نشانه ، هدف .
تلیابلغتنامه دهخداتلیاب . [ ت َ ] (اِخ ) دهی از دهستان کاکاوند است که در بخش دلفان شهرستان خرم آباد واقع است و 400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
تلیبارلغتنامه دهخداتلیبار. [ ت َ ] (اِ) خانه ای را گویند که بجهت کرم پیله نگاه داشتن ، چوب بندی کنند تا پیله حاصل شود. (برهان ) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). در گیلکی تِلِمبار. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). آن را تلیمبار نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به
تلیثلغتنامه دهخداتلیث . [ ت َ ] (ع اِ) نخلستان شوره زار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
تلیثلغتنامه دهخداتلیث . [ ت َ ل َی ْ ی ُ ] (ع مص ) به شیر مانستن در هوا و حرص . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
تلیدلغتنامه دهخداتلید. [ ت َ ] (ع ص ، اِ) بمعنی تالد است . (منتهی الارب ). مال کهنه و قدیمی موروثی . (ناظم الاطباء). مال قدیمی از حیوان و جز آن که از پدران به ارث رسیده باشد. (از ذیل اقرب الموارد). خلاف طارف و طریف . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مال کهنه و قدیمی موروثی ... طریف مال نو که مقاب
تاتلیلغتنامه دهخداتاتلی . [ ت ِ ] (اِ) سفره و دستار خوان را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). دستار خوان باشد. (فرهنگ جهانگیری ). دستر خوان . ساروق : چو خوردم تاتلی برداشت از پیش دعا و شکر نعمت کرد درویش . شیخ جنید خلخالی (از فرهنگ جه
ختلیلغتنامه دهخداختلی . [ خ َ ] (ص نسبی ، اِ) اسبی که از ختل آورند. (از برهان قاطع). اسبی که از ختلانش آرند. (شرفنامه ٔ منیری ). اسب خوب . (غیاث اللغات ) : و وی می نبشت صد پاره جامه همه قیمتی از هر دستی از آن ده بزر و پنجاه نافه مشک و صد شمامه ٔ کافور و دویست میل شاره
ختلیلغتنامه دهخداختلی . [ خ َ ] (ص نسبی ) منسوب بختل باشد که نام ولایتی است از بدخشان . (برهان قاطع). از آنجا که «ختل » و «ختلان » یک نقطه است . (حواشی چهار مقاله نظامی عروضی ص 40). قول کسانی که ختلی را منسوب به «ختلان » میدانند نیز صحیح میباشد گرچه سمعانی در
خوتلیلغتنامه دهخداخوتلی . [ خ َ ت َ ] (ع اِ) رفتار نهفته در عقب پرده یا در عقب هر چیز دیگر که شخص را از نظر مخفی سازد. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).