تملکلغتنامه دهخداتملک . [ ت َ ل ِ ] (اِخ ) نام صحابیه ای . (منتهی الارب ). نام زنی صحابی . (ناظم الاطباء).
تملکلغتنامه دهخداتملک . [ ت َ م َل ْ ل ُ ] (ع مص ) پادشاه شدن . (تاج المصادر بیهقی ). پادشاه شدن بر قوم و در اللسان : تملکه ُ؛ ای ملکه قهراً. (از اقرب الموارد). || خداوند شدن . (تاج المصادر بیهقی ). خداوند چیزی شدن . (آنندراج ). به قهر ملک گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مالک
تملقلغتنامه دهخداتملق . [ ت َ م َل ْ ل ُ ] (ع مص ) چاپلوسی کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (دهار) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تملاق . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). رجوع به تملاق شود.
تملغلغتنامه دهخداتملغ. [ت َ م َل ْ ل ُ ] (ع مص ) گول نمودن خود را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تحمق . (اقرب الموارد).
تملیقلغتنامه دهخداتملیق . [ ت َ ] (ع مص ) به ماله زمین شیارکرده را برابر کردن و دیوار را تابان گردانیدن بدان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تملیس شود. || با عصا زدن کسی را. (از اقرب الموارد).
تملیکلغتنامه دهخداتملیک . [ ت َ ] (ع مص ) مالک گردانیدن کسی را بر مالی یاچیزی . (غیاث اللغات ) (از اقرب الموارد). ملک گردانیدن چیزی ، کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || پادشاه گردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ). پادشاه کردن . || خمیر نیکو و سخت ساختن . (منتهی الارب ) (آنندراج )
تملقدیکشنری عربی به فارسیپرستش , ستايش , چاپلوسي , نوازش , ريشخند , چاپلوس , گول , دست بسر کردن , تملق
تملکاتلغتنامه دهخداتملکات . [ ت َ م َل ْ ل ُ ] (ع اِ) املاک و متصرفات . (ناظم الاطباء). رجوع به تملک شود.
ارفض تملکدیکشنری عربی به فارسیمالکيت چيزي را انکارکردن , ردکردن , از خود ندانستن , نشناختن , عاق کردن
راهبُرد تملکacquisition strategyواژههای مصوب فرهنگستانراهبردی که در آن تمام یا بخش عمدهای از سهام یک شرکت خریداری میشود تا از این طریق ادارة آن شرکت در دست گرفته شود
تملکاتلغتنامه دهخداتملکات . [ ت َ م َل ْ ل ُ ] (ع اِ) املاک و متصرفات . (ناظم الاطباء). رجوع به تملک شود.
متملکلغتنامه دهخدامتملک . [ م ُ ت َ م َل ْ ل َ ] (ع ص ) به قهر به ملک کسی درآمده . (ازمنتهی الارب ). آنچه به ملک و تصرف کسی در آمده باشد،مخصوصاً به غلبه و قهر. و رجوع به ماده ٔ قبل شود.
متملکلغتنامه دهخدامتملک . [ م ُ ت َ م َل ْ ل ِ ] (ع ص ) به قهر ملک گرداننده چیزی را. (آنندراج ). خداوند و مالک چیزی به قهر. (ناظم الاطباء) : ضیعتها و املاک متملک میشدند. (تاریخ قم ص 253). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
ارفض تملکدیکشنری عربی به فارسیمالکيت چيزي را انکارکردن , ردکردن , از خود ندانستن , نشناختن , عاق کردن