تنفس سنجفرهنگ فارسی عمیددستگاهی برای اندازهگیری قوۀ تنفس ریه یا اندازه گرفتن گنجایش شُشها؛ اسپیرومتر.
تنفسلغتنامه دهخداتنفس . [ ت َ ن َف ْ ف ُ ] (ع مص ) نفس زدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). دم برزدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). داخل کردن نفس به ریه وخارج کردن از آن ، و هر ریه داری متنفس است . (از اقرب الموارد). دم و نفس و دم زدگی و نفس کشیدگی و دم برآوردگی . (ناظم الاطبا
تنفشلغتنامه دهخداتنفش . [ ت َ ن َف ْ ف ُ ] (ع مص ) موی وا تیغ خاستن . (زوزنی ). موی برافراشتن گربه و وا تیغ خاستن موی . || بال جنبانیدن مرغ گویی می ترسد یا می لرزد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || واخیده شدن پنبه و پشم و موی ، یقال : نفش شعره فتنفش . (منتهی الار
تنفیزلغتنامه دهخداتنفیز. [ ت َ ] (ع مص ) برجهانیدن کودک را. || تیر بر ناخن گردانیدن تا کجی از راستی معلوم گردد، یقال : نفزت ُ السهم علی ظفری ؛ اذا ادرته . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
تنفیسلغتنامه دهخداتنفیس . [ ت َ ] (ع مص ) غم وابردن . (زوزنی ). آسایش دادن و رهایش بخشیدن از غم ، یقال : نفس کربته عنه ؛ ای فرجه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).- حروف تنفیس ؛ «س َ» و «سَوْف َ» است و مقصود نحویان از تنفیس توسیع است ، چه این دو حرف
تنفیشلغتنامه دهخداتنفیش . [ ت َ ] (ع مص ) واخیدن پشم و پنبه . (زوزنی ). واخیدن پنبه و پشم و موی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || به انگشتان پراکندن چیزی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به تنفش شود.
اسپیرومترفرهنگ فارسی عمیدوسیلهای برای اندازهگیری نیروی تنفس ریه یا اندازه گرفتن گنجایش ششها؛ دَمسنج؛ تنفسسنج.
تنفسلغتنامه دهخداتنفس . [ ت َ ن َف ْ ف ُ ] (ع مص ) نفس زدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). دم برزدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). داخل کردن نفس به ریه وخارج کردن از آن ، و هر ریه داری متنفس است . (از اقرب الموارد). دم و نفس و دم زدگی و نفس کشیدگی و دم برآوردگی . (ناظم الاطبا
تنفسفرهنگ فارسی عمیدنفس کشیدن؛ دَم زدن؛ جذب اکسیژن و دفع دیاکسیدکربن بهوسیلۀ ریه.⟨ تنفس مصنوعی: (پزشکی) حرکاتی که با دست یا بهوسیلۀ اسباب به ریههای کسی که در اثر غرق شدن یا عارضۀ دیگری نفسش قطع شده باشد داده میشود تا هوا به ریههای او وارد شود و شروع به تنفس طبیعی بکند.
تنفسentr'acteواژههای مصوب فرهنگستان1. فاصلۀ بین دو پرده از یک نمایش برای استراحت تماشاگران و بازیگران 2. فاصلۀ زمانی در میانۀ نمایش فیلم برای استراحت تماشاگران
متنفسلغتنامه دهخدامتنفس . [م ُ ت َ ن َف ْ ف ِ ] (ع ص ) دم برزننده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). نفس کشنده و نفس دار و جاندار و حیوان و کس . (ناظم الاطباء). نفس کش . زنده . جاندار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چهارجانب راه گریز مسدود و متنفسی را زنده نخ
قابل تنفسلغتنامه دهخداقابل تنفس . [ ب ِ ل ِ ت َ ن َف ْ ف ُ ] (ص مرکب ) (هوای ...) هوای مناسب برای تنفس . قابل نفس کشیدن . هوائی که بتوان آن را استنشاق کرد.
تنفسلغتنامه دهخداتنفس . [ ت َ ن َف ْ ف ُ ] (ع مص ) نفس زدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). دم برزدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). داخل کردن نفس به ریه وخارج کردن از آن ، و هر ریه داری متنفس است . (از اقرب الموارد). دم و نفس و دم زدگی و نفس کشیدگی و دم برآوردگی . (ناظم الاطبا