تنورگرلغتنامه دهخداتنورگر. [ ت َ گ َ ] (ص مرکب ) آنکه تنور سازد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تنار. تنوری : مه تنورگر از هجر خود چنانم سوخت که آتش غم او مغز استخوانم سوخت . سیفی (از آنندراج ).رجوع به تنور شود.
تنپرورفرهنگ مترادف و متضادبیحال، بیعار، بیکاره، تنآسا، تنبل، تنپرست، خوشگذران، راحتطلب، تنآسان ≠ زرنگ
تنوریلغتنامه دهخداتنوری . [ ت َن ْ نو ری ی ] (ع ص نسبی ) تنار. تنورگر. (منتهی الارب ). تنورگر و نان پز. (ناظم الاطباء). منسوب است به تنور که افاده ٔ آشنا به صنعت آن و تجارت و کسب با آن را می کند. (از سمعانی ).
تنارلغتنامه دهخداتنار. [ ت َن ْ نا ] (ع ص ) تنورگر. تنوری ، مثله . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء)(مهذب الاسماء). سازنده ٔ تنور. (از اقرب الموارد).