تنگاتنگلغتنامه دهخداتنگاتنگ . [ ت َ ت َ ] (ص مرکب ) بسیار تنگ . (آنندراج ). بسیار نزدیک و بدون فاصله . بسیار تنگ . (فرهنگ فارسی معین ). منضغط و فشرده و سخت چسبیده و متصل . (ناظم الاطباء) : چون سلطان مسعودتنگاتنگ ایشان رسید چنانکه بامداد وعده ٔ مصاف بود در شب ملک سلیمان به
زکزکةلغتنامه دهخدازکزکة. [ زَ زَ ک َ ] (ع مص ) تنگاتنگ رفتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زکیکلغتنامه دهخدازکیک . [ زَ ] (ع مص ) زک و زکاً و زکیکاً. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تنگاتنگ رفتن یا جهت سستی و ناتوانی . || شتاب رفتن دجاجة و دراجة. || پر کردن مشک را. (آنندراج ). رجوع به زک شود. || (ع اِ) رفتار تنگاتنگ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
هموندگانassemblageواژههای مصوب فرهنگستان1. مجموعهای الگومند از زیرهموندگانها که نمایانگر فعالیتهای اجتماعی در یک جامعۀ باستانی است 2. مجموعهای از یافتههای همسان یا ناهمسان که با یکدیگر همبودی تنگاتنگ دارند