توانلغتنامه دهخداتوان . [ ] (اِخ ) دهی از دهستان الموت است که در بخش معلم کلایه ٔ شهرستان قزوین واقع است و 291 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
توانلغتنامه دهخداتوان . [ ت ُ / ت َ ] (اِ) قوت . طاقت . (صحاح الفرس ). قوت و قدرت و توانائی باشد. (برهان ). قدرت . (فرهنگ جهانگیری ). توانائی . (فرهنگ رشیدی ). زور و قوت ، و به فتح اول خطاست . (غیاث اللغات ). زور و قوت . تنو و تیو و نیرو مترادف اینند. (شرفنام
مارک تواینلغتنامه دهخدامارک تواین . (اِخ ) مارک توین . نویسنده ٔ آمریکائی (1835-1910 م .) او در فلوریدای میسوری به دنیا آمد و اولین نویسنده ٔ بزرگ غرب و ممالک متحده ٔ آمریکاست . او سردسته ٔ داستان نویسانی است که می خواهند آمریکا را
توانالغتنامه دهخداتوانا. [ ت ُ / ت َ ] (نف ) (از: «توان » + «َا»، پسوند فاعلی یا صفت مشبهه ) قادر. کسی که از عهده ٔ انجام کار برآید. زورمند. نیرومند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). نیرومند. قوی . قادر. مقتدر. (فرهنگ فارسی معین ). نیرومند. قوی . مقتدر. (دهار). قوی .
توانائیلغتنامه دهخداتوانائی . [ ت ُ / ت َ ] (حامص ) نیرومندی . اقتدار. قدرت . (فرهنگ فارسی معین ). قوت و قدرت و زور و دست . (ناظم الاطباء). طاقت . (دهار). مقدرت . تیو. تاب . توان . طاقت . وسع. جُهد. مجهود. قدرت . اقتدار. استطاعت . خلاف ناتوانی ، و با داشتن و داد
توانچهلغتنامه دهخداتوانچه . [ ت َ چ َ / چ ِ ] (اِ) تپانچه باشد. (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (از شرفنامه ٔ منیری ). بر وزن و معنی طپانچه است که به عربی لطمه گویند. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به تپانچه و طپانچه شود.
توانستلغتنامه دهخداتوانست . [ ت ُ / ت َ ن َ / ن ِ ] (مص مرخم ، اِمص ) مصدر مرخم توانستن . توانائی . توان . اسم از توانستن . اسم مصدر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : تا توانستم ندانستم چه بودچونکه دا
توانشلغتنامه دهخداتوانش . [ ت ُ / ت َ ن ِ] (اِمص ) توانستن . قدرت و قوت . (ناظم الاطباء). اسم مصدر توانستن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : وقتی ناگاه داعیه ای پدید آید که در احیاء علوم به مقدار توانش ، سعی اختیار کرده اید. (تاریخ بیهق از
نشستنیواژهنامه آزادصندلی. صفت از مصدر نشستن. چیزی که می توان رویش نشست؛ مانند خوردنی، چیزی که می توان خورد؛ نوشیدنی، چیزی که می توان نوشید.
توان داشتنلغتنامه دهخداتوان داشتن . [ ت ُ / ت َ ت َ ] (مص مرکب ) نیرو داشتن . تاب داشتن . قدرت داشتن : من و رخش و کوپال و برگستوان همانا ندارند با من توان . فردوسی .کسی کو به خود بر توان داشتی ز طبع
توان فرسالغتنامه دهخداتوان فرسا. [ ت ُ / ت َ ف َ ] (نف مرکب )ناتوان کننده . ازبین برنده ٔ نیرو. پایمال کننده ٔ قدرت .ضعیف کننده . رجوع به توان و دیگر ترکیبهای آن شود.
توان کنلغتنامه دهخداتوان کن . [ ت ُ / ت َ ک ُ ] (نف مرکب ) بمعنی آدمی با نیروی توانا بکار که هرچه بخواهد کند، تواند و بر آن قادر باشد و ترجمه ٔ فاعل مختار است به پارسی ، زیرا که توانا بمعنی قادر و ناتوان عاجز است . (انجمن آرا) (آنندراج ). || از صفات خدای تعالی ز
توان هوانگلغتنامه دهخداتوان هوانگ . (اِخ ) ولایتی در چین که راه ابریشم از آن می گذشت . رجوع به تاریخ مغول اقبال چ 2 ص 569 شود.
توانا شدنلغتنامه دهخداتوانا شدن . [ ت ُ / ت َ ش ُ دَ ] (مص مرکب )اقتدار. (زوزنی ). نیرومند شدن . بازور گردیدن . باقدرت شدن . قوی گشتن . کامیاب شدن . قادر شدن : چو نیرو گرفتند و دانا شدندبه هر دانشی بر توانا شدند. <p class="autho
دستوانلغتنامه دهخدادستوان . [ دَس ْت ْ ] (اِ مرکب ) دستبان . ساعدبند. ساعدی آهنین که روز جنگ دردست کنند. دستانه . دستوانه . رجوع به دستوانه شود.
تاتوانلغتنامه دهخداتاتوان . (اِخ ) قصبه ٔ کوچکی است در ساحل غربی دریاچه ٔ وان و مرکز سنجاق گوار میباشد. (قاموس الاعلام ترکی ).
خستوانلغتنامه دهخداخستوان . [ خ ُ ت ُ ] (اِ) اقرارکنندگان . اعتراف کنندگان . معترف شدگان . (برهان قاطع). ج ِ خستو. (از ناظم الاطباء).