تولیلغتنامه دهخداتولی . (اِخ ) دهی از دهستان ترگور است که در بخش سلوانای شهرستان ارومیّه واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
تولیلغتنامه دهخداتولی . (اِ) به زبان مغولی به معنی آینه است . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تولی (اِخ ) شود.
تولیلغتنامه دهخداتولی . (اِخ ) دختر سرویوس تولیوس ششمین پادشاه روم (578-534 ق . م .) و همسر تارکن جاه طلب هفتمین پادشاه روم بود. وی برای رسیدن به فرمانروائی تارکن را در قتل سرویوس تولیوس تشویق کرد و عرابه ٔ خود را از روی جسد
تولیلغتنامه دهخداتولی . (اِخ ) تولوی . یکی از پسران چنگیز و مؤسس خاندان تولی است که در مغولستان حکومت کردند (1248-1634 م .). (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به تولوی و الغنویان و تاریخ جهانگشا ج 1
رابطۀ تالی ـ فیشرTully-Fisher relationواژههای مصوب فرهنگستانرابطهای ناشی از همبستگی بین پهنای خط 21 سانتیمتری هیدروژن و قدر مطلق (absolute magnitude) کهکشانهای مارپیچی
توالی طولیlongitudinal sequenceواژههای مصوب فرهنگستانترتیبی که در آن گذرهای جوش یک جوش پیوسته در طول ایجاد میکنند
ژتولیلغتنامه دهخداژتولی . [ ژِ ] (اِخ ) نام سرزمینی مسکن قوم ژِتول به افریقا در جنوب اقیانوس اطلس بروزگار قدیم .
تیولیلغتنامه دهخداتیولی . [ وُ ] (اِخ ) در قدیم تیبور . شهری در ایتالیا از نواحی روم است که 17000 تن سکنه دارد و مناظر اطراف شهر زیباست . معبد سی بیل و وستا در این شهر واقع است و آبشار مشهوری دارد. (از لاروس ). رجوع به قاموس الاعلام ترکی ذیل کلمه ٔ تیوولی شود.
تولیدنلغتنامه دهخداتولیدن . [ ت َ / تُو دَ ] (مص ) بانگ زدن و به آواز بلند خواندن کسی را. (ناظم الاطباء).
تولیانلغتنامه دهخداتولیان . (اِخ ) دهی از دهستان بویراحمد سردسیر است که در بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). رجوع به فارسنامه ٔ ناصری شود.
تولیهلغتنامه دهخداتولیه . [ ی ِ ] (اِخ ) حقوق دان فرانسوی (1752-1835 م .) است که در دُل تولد یافت . اثر مشهور او رساله ای در باب حقوق مدنی است که به وسیله ٔ دوورژیه ادامه یافت . (از لاروس ).
تولیتلغتنامه دهخداتولیت . [ ت َ ی َ ] (ع مص ) تولیة. نصب . مقابل عزل . کار در گردن کسی کردن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). عمل دادن به کسی . (غیاث اللغات ) : چون وزارت بدو رسید تاش را از زعامت و قیادت لشکر معزول کرد و به تولیت و تقریر آن منصب بر ابوالحسن سیمجورمثال داد. (
تولیجلغتنامه دهخداتولیج . [ت َ ] (ع مص ) در حیات خود به بعض از فرزندان بخشیدن مال را که مردم بشنوند و از سؤال بازمانند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تولیدنلغتنامه دهخداتولیدن . [ ت َ / تُو دَ ] (مص ) بانگ زدن و به آواز بلند خواندن کسی را. (ناظم الاطباء).
تولی کردنلغتنامه دهخداتولی کردن . [ ت َ وَل ْ لی ک َ دَ ] (مص مرکب )دوستی کردن . روی آوردن . خلاف تبری کردن : پس از رسول تولی مکن به هیچ کسی مگر به آل رسول مطهر اخیار. ناصرخسرو.کیسانیان از باقی شیعه جدا شدند و به محمد حنفیه تولی کردند.
تولیانلغتنامه دهخداتولیان . (اِخ ) دهی از دهستان بویراحمد سردسیر است که در بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). رجوع به فارسنامه ٔ ناصری شود.
تولیت دادنلغتنامه دهخداتولیت دادن . [ ت َ / تُوی َ دَ ] (مص مرکب ) متولی کردن و سرپرستی کاری را به کسی دادن . (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
تولیهلغتنامه دهخداتولیه . [ ی ِ ] (اِخ ) حقوق دان فرانسوی (1752-1835 م .) است که در دُل تولد یافت . اثر مشهور او رساله ای در باب حقوق مدنی است که به وسیله ٔ دوورژیه ادامه یافت . (از لاروس ).
ژتولیلغتنامه دهخداژتولی . [ ژِ ] (اِخ ) نام سرزمینی مسکن قوم ژِتول به افریقا در جنوب اقیانوس اطلس بروزگار قدیم .
متولیلغتنامه دهخدامتولی . [ م ُ ت َ وَل ْ لی ] (اِخ ) ابوسعد عبدالرحمن بن مأمون نیشابوری (426 - 478 هَ . ق .) مردی فقیه و عالم به اصول بود. در نیشابور متولد شد و به مرو علم آموخت و در مدرسه ٔ نظامیه ٔ بغداد به تدریس پرداخت و
متولیلغتنامه دهخدامتولی . [ م ُ ت َ وَل ْ لی ] (ع ص ) دوستی دارنده . (آنندراج ) (غیاث ). دوست و دوستی دارنده با کسی . (ناظم الاطباء). || کار پذیرنده . (دهار). کسی که کاری به خود گیرد و به کار کسی اقدام نماید و امری را به گردن گیرد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). بر سر کار باشنده . (آنندراج
مفتولیلغتنامه دهخدامفتولی . [ م َ ] (ص نسبی ) منسوب به مفتول . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مفتول شود.- میخ مفتولی ؛ نیک تراشیده و راست . (یادداشت ایضاً).|| (اِ) قسمی کتیرا که پیچیده و حلزونی شکل است . (یادداشت ایضاً).
مستولیلغتنامه دهخدامستولی . [ م ُ ت َ ](ع ص ) مستول . نعت فاعلی از استیلاء. به غایت و هدف رسنده . (از اقرب الموارد). || چیزی را به دست آورنده . (از اقرب الموارد). و رجوع به استیلاء شود. آنکه بر چیزی کاملاً تسلط یابد. بر کسی دست یابنده و غلبه کننده . (غیاث ) (آنندراج ). چیره شونده و غالب شونده ب