توچاللغتنامه دهخداتوچال . [ ] (اِخ ) دهی از دهستان بهنام پازکی است که در بخش ورامین شهرستان تهران واقع است و 450 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
توچاللغتنامه دهخداتوچال . [ ت َ / تُو ] (اِ مرکب ) یخچال طبیعی بر قلل کوههای بلند. یخچالهای طبیعی . جائی ازکوهستان که در آن یخ طبیعی از قدیم گرد شده باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
توچاللغتنامه دهخداتوچال . [ ت َ / تُو ] (اِخ ) نام حوضی از یخ طبیعی به البرز به شمال تهران . توسعاً هر حوض طبیعی یخ . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). گردنه ایست بین شهرستانک و تهران . رجوع به ماده ٔ قبل شود.
توچالفرهنگ فارسی عمیدیخچال طبیعی که در کوهها و مکانهای مرتفع و درههایی که دارای برفهای دائمی و در معرض وزش بادهای سرد هستند تشکیل میشود.
توچالفرهنگ فارسی معین(تُ) (اِ.) 1 - یخچال طبیعی در کوه ها و دره هایی که برف های دایمی دارند. 2 - نام یکی از کوه های رشته کوه البرز در شمال تهران .
توایللغتنامه دهخداتوایل . [ ت َ ی ُ ] (ع مص )بر یکدیگر ویل گفتن ، یقال : هما یتوایلان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد).
توپاللغتنامه دهخداتوپال . (اِ)ریزه ٔ زر و سیم و مس و امثال آن باشد و آنرا براده نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ). همان توبال به بای موحده است . (برهان ) (آنندراج ). ریزه های زر و سیم و آهن و مس . توبال . (ناظم الاطباء). اما در قاموس بالضم و بای تازی ، ریزه ٔ مس و آهن که در وقت کو
تژواللغتنامه دهخداتژوال . [ ت َژْ ] (اِ) برگ گیاه را گویند. (برهان ). تزوال . (ناظم الاطباء). و رجوع به تژاول و تروال و تراول و تزوال در همین لغت نامه شود.
شیرپلالغتنامه دهخداشیرپلا. [ پ َ ] (اِخ ) محلی در دامنه ٔ توچال مشرف بر تهران در شمال پس قلعه که آنجا را به مناسبت وجود آبشار دوشاخه ، آبشار دوقلو نیز گویند. دراین محل امروزه پایگاهی برای استراحت کوهنوردان و کسانی که به قله ٔ توچال صعود می کنند ایجاد کرده اند.
شکرآبلغتنامه دهخداشکرآب . [ ش َ ک َ ] (اِخ ) دهی است به شمال تهران آن سوی قلعه ٔ توچال میان شهرستانک وآهار. || آبی است بدین نام در آن موضع.
درکهلغتنامه دهخدادرکه . [ دَ رَ ک َ ] (اِخ ) دهی است از بخش شمیران شهرستان تهران واقع در 12 هزارگزی باختر تجریش ، با 742 تن سکنه (طبق سرشماری سال 1335 هَ . ق .). آب آن از رودخانه ٔ محلی سرچشم
البرزلغتنامه دهخداالبرز. [ اَ ب ُ ] (اِخ ) در اوستا، هره بره زئیتی پهلوی هره برز یا هربورس مرکب از دو جزء: هر، بمعنی کوه و برز بمعنی بالا و بلند و بزرگ یعنی کوه بلند و مرتفع. در ادبیات پارسی «برزکوه » هم بمعنی البرز آمده و ترجمه ٔ تحت لفظ آنست . سلسله ٔ البرز از جبال طالقان تا دره ٔ هراز ممتد