تیره رایلغتنامه دهخداتیره رای . [ رَ / رِ ] (ص مرکب ) بدرای و ناراست و نادرست . (ناظم الاطباء). تیره مغز. تیره خرد. تاریک اندیشه : ببردش ورا هوش و دانش خدای مرا بی خرد یافت آن تیره رای . فردوسی .همان ج
وزن ظرفtare, tare weightواژههای مصوب فرهنگستانوزن پوشش یا بستهبندی بار و در مورد بارگُنج، وزن بارگُنج خالی اختـ . وَف
تیره ترگلغتنامه دهخداتیره ترگ . [ رَ / رِ ت َ ] (اِ مرکب ) کلاهی تیره . خودی سیاه و در بیت زیر کنایه از خاک سیاه و خاک گور است : بر او تاختن کرد ناگاه مرگ بسر برنهادش یکی تیره ترگ . فردوسی .رجوع به تیر
تیره راییلغتنامه دهخداتیره رایی . [ رَ / رِ ] (حامص مرکب ) بدرایی وناراستی و نادرستی . بداندیشی و بدفکری : در این کشور که هست از تیره رایی سیه کافور و، اعمی روشنائی . نظامی .ز نادانی و تیره رائی که اوست
لوقالغتنامه دهخدالوقا. (اِخ ) نام پدر قسطا باشد و ایشان دو حکیم بوده اند در یونان . (برهان ).اینکه صاحب برهان گوید که برخی گویند قسطا کتابی است که لوقا تصنیف کرده است در احکام دین آتش پرستی و آن را قسطای لوقا خوانند، بر اساسی نیست : هر کسی چیزی همی گوید به تیره رای
تیره سرلغتنامه دهخداتیره سر. [ رَ / رِ س َ] (ص مرکب ) تیره مغز. تیره رای . تیره خرد : کیست میرالشعرا گوئی و هم گوئی من نام خود خود نهی ای تیره سر و تیره ضمیر. سوزنی . || سیاه سر. که سری تیره و سیاه دا
عجب داشتنلغتنامه دهخداعجب داشتن . [ ع َ ج َ ت َ ] (مص مرکب ) شگفت داشتن . به شگفت بودن . تعجب کردن : عجب دارم ار شرم دارد ز من که شرمم نمیآید از خویشتن . سعدی .عجب دارم از خواب آن سنگدل که خلقی بخسبند از او تنگدل . <p class="aut
بنلغتنامه دهخدابن . [ ب ِ ] (ع اِ) پسر. (آنندراج ) پسر. مخفف ابن . صورتی از ابن . (یادداشت مرحوم دهخدا) : یکی نامه بنوشت فرخ دبیرز دارای داراب بن اردشیر. فردوسی .ز دارای داری بن اردشیرسوی قیصر اسکندر شیرگیر. <p class="aut
تیره دللغتنامه دهخداتیره دل . [ رَ/ رِ دِ ] (ص مرکب ) بدرای و ناراست و نادرست . (ناظم الاطباء). تیره رای . تیره باطن . بداندیشه : از ایوان از آن پس خروش آمدی کز آواز دلها بجوش آمدی که ای زیردستان شاه جهان مباشید تیره دل و
تیرهلغتنامه دهخداتیره . [ رَ / رِ ] (ص ) تاریک و سیاه فام . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تاریک . (شرفنامه ٔ منیری ) (غیاث اللغات ). تار و مظلم . (ناظم الاطباء). تار. تاریک . مظلم . ظلمانی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ایرانی باستان «تثریه -
تیرهلغتنامه دهخداتیره . [ رَ / رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان خرقان شرقی است که در بخش آوج شهرستان قزوین واقع است و 437 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
تیرهلغتنامه دهخداتیره . [ رَ / رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان قهستان است که در بخش کهک شهرستان قم واقع است و 132 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
تیرهفرهنگ فارسی عمید۱. دستهای از مردم که از یک نژاد یا یک قبیله باشند؛ دودمان؛ خاندان؛ طایفه.۲. دسته؛ گروه؛ فرقه.۳. نژاد.
تیرهفرهنگ فارسی عمید۱. چیزی که به رنگ زغال یا خاکستر باشد؛ سیهفام.۲. دارای رنگ تند؛ غلیظ: قرمز تیره.۳. تاریک: ◻︎ صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت / تیره چون گور و تنگ چون دل زفت (عنصری: ۳۶۳ حاشیه).۴. [مجاز] ناپاک: ◻︎ هر آنکس که او راه یزدان بجست / به آب خِرد جان تیره بشست (فردوسی: ۷/۱۰۰).
دوتیرهلغتنامه دهخدادوتیره . [ دُ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دابو بخش مرکزی شهرستان آمل . دارای 205 تن سکنه . آب آن ازهراز و چشمه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
حتیرهلغتنامه دهخداحتیره . [ ح َ رَ ] (ع اِ) مهمانی بنای نو. حُترَه . وکیره . || بوریاکوبی . (مهذب الاسماء).
تیرهلغتنامه دهخداتیره . [ رَ / رِ ] (ص ) تاریک و سیاه فام . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تاریک . (شرفنامه ٔ منیری ) (غیاث اللغات ). تار و مظلم . (ناظم الاطباء). تار. تاریک . مظلم . ظلمانی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ایرانی باستان «تثریه -
خردتیرهلغتنامه دهخداخردتیره . [ خ ِ رَ رَ / رِ ] (ص مرکب ) آنکه عقل تاریک و اندیشه ٔ تیره دارد. مقابل روشن خرد : خردتیره و مرد روشن روان نباشد همی شادمان یک زمان .فردوسی .
خضر تیرهلغتنامه دهخداخضر تیره . [ خ ِ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کلرودپی بخش مرکزی شهرستان نوشهر. واقع در ده هزارگزی باختر المده و سه هزارگزی جنوب نوشهر المده . این ده در دشت واقع است باآب و هوای معتدل . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).