تیره روانلغتنامه دهخداتیره روان . [ رَ / رِ رَ ] (ص مرکب ) خشمناک . دلتنگ . غمگین . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ز گفتارشان خواهر پهلوان همی بود پیچان و تیره روان . فردوسی .چو برخواند آن نامه را پهلوان <
تیره روانفرهنگ فارسی عمیدسیهاندرون؛ تیرهدل؛ سیاهدل: ◻︎ چو پیروز شد دزد تیرهروان / چه غم دارد از گریهٴ کاروان (سعدی: ۹۳).
وزن ظرفtare, tare weightواژههای مصوب فرهنگستانوزن پوشش یا بستهبندی بار و در مورد بارگُنج، وزن بارگُنج خالی اختـ . وَف
تیره ترگلغتنامه دهخداتیره ترگ . [ رَ / رِ ت َ ] (اِ مرکب ) کلاهی تیره . خودی سیاه و در بیت زیر کنایه از خاک سیاه و خاک گور است : بر او تاختن کرد ناگاه مرگ بسر برنهادش یکی تیره ترگ . فردوسی .رجوع به تیر
تیره جانلغتنامه دهخداتیره جان . [ رَ / رِ ] (ص مرکب ) تیره روان . بدنهاد. مضر. نادرست . گمراه و بدسرشت : تو ای بهمن جادوی تیره جان براندیش از کردگار جهان . فردوسی .رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود.<
بهمنلغتنامه دهخدابهمن . [ ب َ م َ ] (اِخ ) پسر پادشاه اردوان . (ولف ) : مر او را خجسته پسر بود هفت چو آگه شد از پیش بهمن برفت . فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 1939).<b
گریزان شدنلغتنامه دهخداگریزان شدن . [ گ ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) گریختن . فرار کردن : گریزان بشد بهمن اردوان تنش خسته از تیر و تیره روان . فردوسی .بسی عذرخواهی نمودش که زودگریزان شو و جان ببر همچو دود. سعدی (بوستان
پیروز شدنلغتنامه دهخداپیروز شدن .[ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) غالب گشتن . مظفر گشتن . فیروزی یافتن . فاتح گردیدن . کامیاب شدن . ظفر یافتن . انجاح . نجح . (منتهی الارب ). نجاح . (منتهی الارب ) : چو آگاهی آمد بنزدیک شاه که خرّاد پیروز شد باسپاه بجز کینه ٔ ساوه شاهش نماند
پربیملغتنامه دهخداپربیم . [ پ ُ] (ص مرکب ) سخت ترسان . بیمناک . هراسان : سناندار نیزه بدو نیم گشت زواره زالکوس پربیم گشت . فردوسی .چو هومان ز دور آن سپه را بدیددلش گشت پربیم و دم درکشید. فردوسی .ز س
تیرهلغتنامه دهخداتیره . [ رَ / رِ ] (ص ) تاریک و سیاه فام . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تاریک . (شرفنامه ٔ منیری ) (غیاث اللغات ). تار و مظلم . (ناظم الاطباء). تار. تاریک . مظلم . ظلمانی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ایرانی باستان «تثریه -
تیرهلغتنامه دهخداتیره . [ رَ / رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان خرقان شرقی است که در بخش آوج شهرستان قزوین واقع است و 437 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
تیرهلغتنامه دهخداتیره . [ رَ / رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان قهستان است که در بخش کهک شهرستان قم واقع است و 132 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
تیرهفرهنگ فارسی عمید۱. دستهای از مردم که از یک نژاد یا یک قبیله باشند؛ دودمان؛ خاندان؛ طایفه.۲. دسته؛ گروه؛ فرقه.۳. نژاد.
تیرهفرهنگ فارسی عمید۱. چیزی که به رنگ زغال یا خاکستر باشد؛ سیهفام.۲. دارای رنگ تند؛ غلیظ: قرمز تیره.۳. تاریک: ◻︎ صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت / تیره چون گور و تنگ چون دل زفت (عنصری: ۳۶۳ حاشیه).۴. [مجاز] ناپاک: ◻︎ هر آنکس که او راه یزدان بجست / به آب خِرد جان تیره بشست (فردوسی: ۷/۱۰۰).
دوتیرهلغتنامه دهخدادوتیره . [ دُ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دابو بخش مرکزی شهرستان آمل . دارای 205 تن سکنه . آب آن ازهراز و چشمه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
حتیرهلغتنامه دهخداحتیره . [ ح َ رَ ] (ع اِ) مهمانی بنای نو. حُترَه . وکیره . || بوریاکوبی . (مهذب الاسماء).
تیرهلغتنامه دهخداتیره . [ رَ / رِ ] (ص ) تاریک و سیاه فام . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تاریک . (شرفنامه ٔ منیری ) (غیاث اللغات ). تار و مظلم . (ناظم الاطباء). تار. تاریک . مظلم . ظلمانی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ایرانی باستان «تثریه -
خردتیرهلغتنامه دهخداخردتیره . [ خ ِ رَ رَ / رِ ] (ص مرکب ) آنکه عقل تاریک و اندیشه ٔ تیره دارد. مقابل روشن خرد : خردتیره و مرد روشن روان نباشد همی شادمان یک زمان .فردوسی .
خضر تیرهلغتنامه دهخداخضر تیره . [ خ ِ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کلرودپی بخش مرکزی شهرستان نوشهر. واقع در ده هزارگزی باختر المده و سه هزارگزی جنوب نوشهر المده . این ده در دشت واقع است باآب و هوای معتدل . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).