جاسدلغتنامه دهخداجاسد. [ س ِ ] (ع ص ) خون خشک چسبیده بر جائی . (منتهی الارب ). خون خشک . (مهذب الاسماء).
زاستلغتنامه دهخدازاست . (اِخ ) نام ولایتی است . کسائی گوید : بگور تنگ سپارد ترا دهان فراخ اگرت مملکت از حد روم تا حد زاست . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 51).حاشیه ٔفرهنگ اسدی نخجوانی که تاریخ کتابت آن <
جاستلغتنامه دهخداجاست . (اِ) جائی را گویند که انگور را در آن لگد زنند تا شیره ٔ آن برآید. (برهان ) (آنندراج ). جای فشردن انگور باشد. جای افشردن انگور.
جاستلغتنامه دهخداجاست . (اِخ ) از رساتیق قم و شامل 12 دیه است . (از تاریخ قم ص 58). و رجوع به تاریخ قم ص 119 و 120 شود.
مجاسدلغتنامه دهخدامجاسد. [ م َ س ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مُجَسد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). رجوع به مجسد شود.
ذوالمجاسدلغتنامه دهخداذوالمجاسد. [ ذُل ْ م ُ س ِ ] (اِخ ) لقب عامربن جُشم است . و از آنرو وی را ذوالمجاسد گویند که نخستین کس است که جامه بزعفران رنگین کرد. و مجاسد جمع مجسد باشد و مجسد به معنی سرخ است .