جاشدانلغتنامه دهخداجاشدان . (اِ مرکب ) صندوق نان بود و جاشکدان نیز گویند. اسدی گوید : در زمی برچیدمی تا جاشدان خوردمی هرچه (هرچ ) اندرو بودی ز نان . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 396).در متن شعر و انتساب آ
جسیدانلغتنامه دهخداجسیدان . [ ج َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان حومه ٔ بخش آستانه از شهرستان لاهیجان ، محلی جلگه و معتدل و مرطوب و 475 تن سکنه دارد و محصول آن ابریشم ، صیفی ، بادام و قیسی و شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl" dir="l
جوشیدنلغتنامه دهخداجوشیدن . [ دَ ] (مص ) حاصل شدن جوش بواسطه ٔ حرارت و یاتخمیر و انقلاب . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : بانگ جوشیدن می باشدناله ٔ بربط و طنبور و رباب . ؟ (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). || غلیان کردن . || فوران کردن . بیرون آ
زوشیدنلغتنامه دهخدازوشیدن . [ دَ ] (مص ) تراویدن آب یا نمی از جایی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). چکیدن و تقطیر شدن و تراویدن . (ناظم الاطباء) : تا مشک سیاه من سمن پوشیده ست خون جگرم بدیده بر جوشیده ست شیری که به کودکی لبم نوشیده ست اکنون ز بناگوشم برزوشیده
جسدینلغتنامه دهخداجسدین . [ ج َ س َ دَ ] (ع اِ) مثنای جسد. دو جسم . دو تن . || (اِخ ) کنایه است از صورت فلکی جوزا که آنرادوپیکر و توأمان نیز گویند. (از یادداشت مؤلف ).
جوشیدنفرهنگ فارسی عمید۱. به جوش آمدن آب و هر مایع دیگر بر اثر حرارت؛ غلیان.۲. بیرون آمدن آب از زمین و چشمه با حالتی که انگار در حال جوشیدن است.۳. [مجاز] خشمگین شدن.۴. [قدیمی، مجاز] شورش و هنگامه برپا کردن؛ سروصدا کردن.۵. [قدیمی، مجاز] مضطرب شدن؛ به جوش آمدن؛ شوریدهدل شدن.۶. (مصدر متعدی) [ق