جالهفرهنگ فارسی عمیدخیکهای بادکردهای که چند تکه چوب و تخته به آن ببندند و برای عبور از آب بر آن بنشینند.
جالهلغتنامه دهخداجاله . [ ل ْ ل َ ] (ع ص ) قوم از خانمان رفته . (منتهی الارب ). جماعتی که از خانمان و وطن کوچ کرده باشند. (اقرب الموارد). جلای وطن کنندگان . || معرب لاتینی ، گال مازو، مازون ، مازی ، عفص . (فرهنگ فرانسه به فارسی نفیسی ).
جالهلغتنامه دهخداجاله . [ ل َ ] (اِ) چیزی باشد که از چوب و علف برهم بندند و چند مشک پرباد بر آن نصب کنند و برآن نشسته از آبهای عمیق بگذرند. (برهان ). کلک در دزفولی . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). چند پوست گاو پرباد که بر آن چوب و علف برهم بندند و برآن نشسته از آبهای ژرف بگذرند. و بعضی گفته ان
جالهلغتنامه دهخداجاله . [ ل َ ] (اِخ ) دهی است در سیستان .صاحب مرآت البلدان آرد: جدید الاحداث است و سکنه ندارد و در سیستان قرار دارد. (مرآت البلدان ج 4 ص 84).
جولهلغتنامه دهخداجوله . [ ج َ / جُو ل َ / ل ِ ] (اِ) نساج . (غیاث اللغات از رشیدی ). سفیدباف . || عنکبوت . (غیاث اللغات ). رجوع به جوله و جولاه شود.
جولهلغتنامه دهخداجوله . [ ل َ / ل ِ ] (اِ) به خفای ها، تیردان و ترکش را گویند. کیش و قربان و آن جایی باشد که کمان رادر آن نهند. || زده شده اعم از پشم و پنبه و غیر آن . || خارپشت بزرگ . || (هندی ، اِ) علتی است که آنرا بعربی فالج خوانند. || با واو مجهول ، نوعی
جولهلغتنامه دهخداجوله . [ ل َه ْ ] (ص ، اِ) بضم اول وفتح ثالث و ظهور «ها» مخفف جولاهه . بافنده . (برهان ). || عنکبوت . (برهان ). رجوع به جولاه شود.
جولهیلغتنامه دهخداجولهی . [ ل َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان بهمئی گرم سیر بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
جولةلغتنامه دهخداجولة. [ ج َ ل َ ] (ع مص ) گرد برآمدن . جول . جؤل . جَوَلان . جیلان . (منتهی الارب ). رجوع به این کلمات شود. || از هم جدا شدن پستر حمله کردن . (منتهی الارب ) : جال القوم جولة؛ از هم جدا شدند، پستر حمله کردند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || قطع کردن
ژالهفرهنگ فارسی معین( ~.) (اِ.) چند قطعه چوب و تخته که به خیک های باد کرده بندند و در آب اندازند و روی آن نشینند و از آب گذر کنند؛ جاله .
حصن شنت جالةلغتنامه دهخداحصن شنت جالة. [ ح ِ ن ِ ش َ ل َ ] (اِخ ) حصنی به اسپانیا. (حلل سندسیه ج 2 ص 49).
تالهواژهنامه آزادتالَه Taalah در قسمتی از شمال افغانستان به معنی «هموارکردن و پهن کردن چیزی ٬ مثلآ سفره نانخوری ویا دسترخوان » راگویند تاله با فتحۀ ممدود در اول (که این فتحه از ویژگی های گویش بیرجند، مرکز استان خراسان جنوبی است) به معنی تکه ای از نبات یا قند است. در این گویش به حبه قند یا نبات «جاله» گفته می شود (با
جنجالهلغتنامه دهخداجنجاله . [ ج ِجال ْ ل َ ] (اِخ ) شهری به اسپانیا (اندلس ) در 297کیلومتری مجریط. (الحلل السندسیه ج 1 ص 76). و تا مرسیه پنجاه و تا کونکه دو روز فاصله دارد. جنجاله شهری است متوس
سنجالهلغتنامه دهخداسنجاله . [ س َ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان لاهیجان بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد. دارای 79 تن سکنه است . آب آن از رودخانه ٔ آواجیر. محصول آنجا غلات ، توتون و حبوبات می باشد. شغل اهالی زراعت ، گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است . (از فره
گنجالهلغتنامه دهخداگنجاله . [گ ُ ل َ / ل ِ ] (اِ) در تکلم مردم قزوین ، تفاله ٔ کرچک که بعد از گرفتن روغن باقی ماند. (فرهنگ نظام ). این کلمه در برخی دیگر از شهرهای ایران به کار می رود.
کنجالهلغتنامه دهخداکنجاله . [ ک ُ ل َ / ل ِ ] (اِ) به معنی کنجال است که نخاله ٔ کنجد و هر تخم روغن گرفته باشد. (برهان ) : سعد دین برد کاه آخور مانیمه ای کاه و نیمه کنجاله . سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص <span c
بنجالهلغتنامه دهخدابنجاله . [ ب َ ل َ ] (اِخ ) معرب بنگاله . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به بنگال و بنگاله شود.