جان شکارفرهنگ فارسی عمید۱. شکارکنندۀ جان؛ گیرندۀ جان؛ جانستان: ◻︎ نَبْوَد شگفت اگر ملکالموت خوانمش / ازبسکه هست چون ملکالموت جانشکار (قاآنی: ۳۷۹).۲. عزرائیل. = جانشکر
جان شکارلغتنامه دهخداجان شکار. [ ش ِ ] (نف مرکب ) شکارکننده ٔ جان . گیرنده ٔ جان . جان شکر. (فرهنگ ضیاء) : زلفش کمند دلبند و غمزه اش ناوک جان شکار. (سندبادنامه ص 237). نبود شگفت اگر ملک الموت خوانمش از بسکه هست چون ملک الموت جان شک
مفصل زینیsaddle jointواژههای مصوب فرهنگستاننوعـی مفصل زلالهای که شبیه به زین است و امکان حرکت در جهات مختلف را امکانپذیر میسازد، مانند مفصل پایۀ شست
درزۀ اصلیmaster joint, major joint, main jointواژههای مصوب فرهنگستاندرزهای که گسترش بیشازحد میانگین داشته باشد
جان جانلغتنامه دهخداجان جان . [ ن ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از روح اعظم است . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || جان جانها. (آنندراج ) : علم جان جان تست ای هوشیارگر بجویی جان جان را درخور است . ناصرخسرو.مکان علم فرقانست و
جان جهانلغتنامه دهخداجان جهان . [ ن ِ ج َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خطابی است بمعشوقه : بس بناگوش چو سیماکه سیه شد چو شبه آن ِتو نیز شود صبر کن ای جان جهان . فرخی .بگشای بشادی و فرّخی ای جان جهان آستین خی کامروز بشادی فرارسید<
جان شکریدنلغتنامه دهخداجان شکریدن . [ ش ِ ک َ دَ] (مص مرکب ) جان شکستن . جان شکار کردن . کشتن . هلاک کردن . و رجوع به جان شکردن و جان شکار و جان شکر شود.
جان شکردنلغتنامه دهخداجان شکردن . [ ش ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جان شکستن . کشتن . هلاک کردن . جان شکار کردن . جان شکریدن . و رجوع به جان شکریدن و جان شکار و جان شکر شود.
عزرائیلفرهنگ فارسی عمیدملکالموت؛ قابض ارواح؛ فرشتهای که جان مردم را میگیرد؛ جانستان؛ جانشکار؛ جانشکر؛ فرشتۀ مرگ.
دل شکرلغتنامه دهخدادل شکر. [ دِ ش ِ ک َ ] (نف مرکب ) دل شکرنده . شکرنده ٔ دل . شکننده ٔدل . شکافنده ٔ دل : نیست آگاه که چاه زنخ و حلقه ٔ زلف دلبر و دل شکن ودل شکر و دل گسل است . فرخی .ترا به میمنه و میسره روان گردددو خیل دل شکر ج
زبرلغتنامه دهخدازبر. [ زَ ] (ع ص ) قوی . (منتهی الارب ). نیرومند و سخت . (المنجد) (متن اللغه ). سخت . (دهار). نیرومند و شدید از مردان را گویند و این کلمه مکبرزُبَیر است . و در حدیث صفیه دختر عبدالمطلب آمده :کیف وجدت زبرا، اَ اَقطا و تمرا.او مشمعلاً صقرا. (تاج ال
جانفرهنگ فارسی عمید۱. نیرویی که تن به آن زنده است؛ روح حیوانی.۲. روان: ◻︎ جان که آن جوهر است و در تن ماست / کس نداند که جای او به کجاست (نظامی۴: ۵۳۸)، ◻︎ جان و روان یکیست به نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۸۹).۳. [مجاز] گرامی؛ عزیز: دختر جان.۴. نیرویی که در
جانلغتنامه دهخداجان . (اِخ ) یوحنا کاهن که در1816 م . درگذشته است . او راست : قاموس عربی و لاتینی ،که در ذیل آن بعض سوره های قرآن مجید، و منتخباتی دروصف مصر از ابی الفداء، و پاره ای از رسائل عبداللطیف بغدادی و اشعار حماسی از ابی تمام را آورده و بسال <span cl
جانلغتنامه دهخداجان . [ جان ن ] (ع ص ) پوشاننده . تاریک کننده . || ساتر. || (اِ) ج ِ جِن ّ. (اقرب الموارد). اسم جمع جن چنانکه جامل و باقر: لم یطمثهن انس قبلهم و لاجان . (قرآن 56/55). (از تاج العروس ). مقابل انس . || پریان . (از منتهی الارب ) <span class="hl"
جانلغتنامه دهخداجان . (اِ) بقول هوبشمان از کلمه ٔ سانسکریت ذیانه (فکر کردن ) است . و بقول مولر و یوستی جان با کلمه ٔ اوستائی گیه (زندگی کردن ) از یک ریشه است ولی هوبشمان آنرا صحیح نمیداند. در پهلوی گیان شکل قدیمتر و جان شکل تازه تلفظ جنوب غربی است . و در کردی و بلوچی وافغانی (دخیل ) جان آمده
دامنجانلغتنامه دهخدادامنجان . [ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان ماروسک بخش سرولایت شهرستان نیشابور. واقع در 24هزارگزی جنوب چکنه بالا. کوهستانی است و معتدل و دارای 231 تن سکنه . آب آن ازقنات است و محصول آن غلات . شغل مردم آنجا زراعت و
دامنجانلغتنامه دهخدادامنجان . [ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان هریس بخش مرکزی شهرستان سراب واقع در 22هزارگزی جنوب باختری سراب و 10هزارگزی شوسه ٔ سراب به تبریز. جلگه است و معتدل و دارای 888 سکنه
دایجانلغتنامه دهخدادایجان . (اِخ ) برهان آباد. نام موضعی است از حومه ٔ شیراز و آن ربع فرسخ میانه ٔ جنوب و مشرق شیراز است . (فارسنامه ٔ ناصری ص 191).
داوریجانلغتنامه دهخداداوریجان . (اِخ ) دهی جزء دهستان سربند پائین بخش سربند شهرستان اراک . در 48هزارگزی جنوب باختری آستانه و 27هزارگزی ایستگاه دوآب . سکنه 184 تن . آب آن از چشمه و رودخانه ٔ چوبدر