جبلغتنامه دهخداجب . [ ج َب ب ] (ع مص ) غلبه کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || بریدن . (قطر المحیط). || خادم کردن . (تاج المصادر زوزنی ). برآوردن خصیه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). یقال : خصی مجبوب . (منتهی الارب ). خایه کندن . (آنندراج ). || فائق آمدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطبا
جبلغتنامه دهخداجب . [ ج ُب ب ] (اِخ ) چاههائی است در وسط وادی که آنرا جب یوسف گویند. و جب ایضاً در دیار ضباب است . و جب عمیره نزدیک قاهره است حاجیان و عساگر در آنجا منزل میکنند. جب الکلب از قریه های حلب است که اگر مار گزیده از آب آنجا خورد تا چهل روز چاق میشود و اگر از چهل روز گذشت فوراً می
جیبلغتنامه دهخداجیب . [ ج َ ] (ع اِ) گریبان . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ). ج ، جیوب . (منتهی الارب ): و أدخل یدک فی جیبک تخرج بیضاء. (قرآن 13/27).- سر به جیب تفکر فروبردن ؛ در اندیشه
جیبلغتنامه دهخداجیب . [ ج َ ] (ع مص ) گریبان کردن پیراهن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بریدن . قطع کردن . (اقرب الموارد): جاب البلاد؛ قطعها.
زبلغتنامه دهخدازب . [ زَ ] (ص ) راست و مستقیم . (ناظم الاطباء). راست و درست . (فرهنگ شعوری ج 2 ص 28) : چشم گردان سوی راست و سوی چپ زانکه نبود بخت نامه راست زب .مولوی .</
زبلغتنامه دهخدازب . [ زَ / زِ ] (ص ) رایگان است و آن هرچیز باشد که بیابند یا بمفت بدست کسی آید که در عوض آن چیزی نباید داد. (آنندراج ) (برهان قاطع). رایگان را گویند. (فرهنگ جهانگیری ) (شعوری ج 2 ص <span class="hl" dir="ltr"
زبلغتنامه دهخدازب . [ زَب ب ] (ع مص ) پر کردن مشک را. (اقرب الموارد) (تاج العروس ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || بسیاری موی گردن بعیر. (آنندراج ) . || مجازاً، نزدیکی خورشید بغروب . و این مأخوذ است از زبب (کثرت موی صورت )، زیرا خورشید بهنگام غروب متواری میگردد مانند پنهان شدن رنگ چهره زیر م
جبلهنجلغتنامه دهخداجبلهنج . [ ج َ ل َ هََ ] (معرب ، اِ) جبرآهنگ . جبلاهنگ . جلبهنگ . در اختیارات بدیعی چنین آمده : جبلاهنگ و جبلهنگ نیز گویند. بپارسی جبراهنگ گویند و آن تخم زرد خار است و بیخ وی تربد زرداست و گویند تخم دند سیاه است و فعل وی مانند فعل خربق بود و بهترین وی هندی بود، خلوقی رنگ ، بر
جبلهنگلغتنامه دهخداجبلهنگ . [ ج َ ل َ هََ ] (اِ) جبرآهنگ . جبلاهنگ . جبلهنج . و به عربی سمسم بری گویند.و بتقدیم لام بر حرف ثانی [ جلبهنگ ] هم آمده است . (از برهان ) (از آنندراج ). و رجوع به کلمات فوق شود.
جبنلغتنامه دهخداجبن . [ ج ُ ب ُ ] (ع اِ) پنیر. (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ).سفیدی که از آب شیر جدا کنند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || ج ِ جبین . (منتهی الارب ). || (مص ) بددلی و ترسندگی . (منتهی الارب ). بددل گردیدن . (آنندراج ). غردلی یعنی ترسیدن از جنگ . (غیاث اللغات ). بددلی
جبلهنجلغتنامه دهخداجبلهنج . [ ج َ ل َ هََ ] (معرب ، اِ) جبرآهنگ . جبلاهنگ . جلبهنگ . در اختیارات بدیعی چنین آمده : جبلاهنگ و جبلهنگ نیز گویند. بپارسی جبراهنگ گویند و آن تخم زرد خار است و بیخ وی تربد زرداست و گویند تخم دند سیاه است و فعل وی مانند فعل خربق بود و بهترین وی هندی بود، خلوقی رنگ ، بر
جبلهنگلغتنامه دهخداجبلهنگ . [ ج َ ل َ هََ ] (اِ) جبرآهنگ . جبلاهنگ . جبلهنج . و به عربی سمسم بری گویند.و بتقدیم لام بر حرف ثانی [ جلبهنگ ] هم آمده است . (از برهان ) (از آنندراج ). و رجوع به کلمات فوق شود.
جبنلغتنامه دهخداجبن . [ ج ُ ب ُ ] (ع اِ) پنیر. (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ).سفیدی که از آب شیر جدا کنند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || ج ِ جبین . (منتهی الارب ). || (مص ) بددلی و ترسندگی . (منتهی الارب ). بددل گردیدن . (آنندراج ). غردلی یعنی ترسیدن از جنگ . (غیاث اللغات ). بددلی
دانشمند حاجبلغتنامه دهخدادانشمند حاجب . [ ن ِ م َ ج ِ ] (اِخ ) از ملازمان مسلمان چنگیزخان و پسرش اوگتای قاآن . چنگیز پیش از فتح بخارا وی را برای قبول ایلی نزد اهالی حصار زرنوق فرستاد و بنصیحت او اهالی ایل شدند و پیشکش فرستادند و از غضب چنگیز ایمن ماندند. نیز هنگامی که چنگیز در ماوراءالنهر بود این مرد
حجبلغتنامه دهخداحجب . [ ح ُ ] (ع مص ) در تداول فارسی زبانان شرم و شرمگنی که عامیانه ٔ آن کم روئی است . و از آن نعت مفعولی محجوب نیز آرند. حجب و حیاء از اتباع است .
حجبلغتنامه دهخداحجب . [ ح ُ ج ُ ] (ع اِ) ج ِ حجاب . (ترجمان عادل بن علی ) پرده ها : دیده ها باید سبب سوراخ کن تا حجب را برکند از بیخ و بن . مولوی .- حجب فوق دماغ .
حاجبلغتنامه دهخداحاجب . [ ج ِ ] (ع اِ) اَبرو. برو. استخوان ابرو مع گوشت و موی . موی ابرو. و هما حاجبان . ج ، حواجب . قوس حاجب ؛ خم ابرو، کمان ابرو. (منتهی الارب ). || و قوس حاجب بن زرارة که بدان مثل زنند. رجوع به حاجب بن زراره شود. || بازدارنده . حاجز. مانع. پوشنده ٔ چیزی . || پرده دار. آنکه