جبللغتنامه دهخداجبل . [ ج َ ب َ ] (اِخ ) ابن حوال . صحابی است . (منتهی الارب ). ظاهراً این شخص همان جبل بن جوال است . رجوع به جبل بن جوال شود.
جبللغتنامه دهخداجبل . [ ج َ ب َ ] (اِخ ) نام انگشتری یاقوتی بوده است بسیار گرانبها بزمان خلفای عباسی . (یادداشت مؤلف ). در الجماهر چنین آمده : از شخصی که از عراق آمده بود حکایت شد که نزد ابوطاهربن بهاءالدوله والی بصره و بغداد قطعه ٔ یاقوت بزرگی بود که در مسکوک طلائی قرار داشت و آن را «جبل »
جبللغتنامه دهخداجبل . [ ج َ ب َ] (اِخ ) ابن جوال الثعلبی . صحابی است . رسول (ص ) پس از فتح خیبر تمام گوسفندهائی را که مردم در خانه نگه می داشتند [ داجن ] به ایشان دادند. و برخی گویند: همه ٔ این قسم گوسفندانی که در النطاة بود به ایشان داد و از کتیبه وشق چیزی به وی عطا نکرد. (از امتاع الاسماع
جبللغتنامه دهخداجبل . [ ج َ ب َ] (اِخ ) نام موضعی است به اندلس که محمدبن احمد الجبلی الاندلسی منسوب بدانجا است . (از معجم البلدان ).
جبللغتنامه دهخداجبل . [ ج َ ب ِ ] (ع ص ، اِ) تیر درشت تراش . (منتهی الارب ) (قطر المحیط). هر چیز درشت سطبر. (از منتهی الارب ). هر چیز درشت و خشک . (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || پیکان از آهن نرم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط).
زئبللغتنامه دهخدازئبل . [ زِءْ ب ِ ] (ع اِ) بلا و داهیه .(منتهی الارب ). بلاء و داهیه و آفت . (ناظم الاطباء).
زبیللغتنامه دهخدازبیل . [ زَ ] (ع اِ) کدوی خشک میان تهی کرده که زنان در وی پنبه نهند. انبان یا خنور. مرادف زِبّیل بدین معنی . ج ، زُبُل ، زُبْلان . (از منتهی الارب ). زنبیل . (دهار). زِبّیل . زنبیل . (مهذب الاسماء). || سرگین . ج ، زُبُل ، زُبْلان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). لغتی است در زِبْل
زبیللغتنامه دهخدازبیل . [ زِب ْ بی ] (ع اِ) کدوی خشک میان تهی کرده که زنان در وی پنبه و جز آن نهند. مرادف زَبیل بدین معنی . انبان یا خنور. (از منتهی الارب ). بمعنی زَبیل است . (از آنندراج ). سبد یا انبان یاظرفیست . (ترجمه ٔ قاموس ). سبد یا انبان یا یک نوع ظرف است . ج ، زبابیل . (از قطر المحیط
زبللغتنامه دهخدازبل . [ زَ ] (ع مص ) اصلاح کشت با زِبل و مانند آن . و صریح مصباح آن است که از باب قعد و هم در آن کتاب زبول را مصدر دیگر این فعل یاد کرده است . (اقرب الموارد). زبل اصلاح زمین است بوسیله ٔ سرگین . (از نهایه ٔ ابن اثیر). سرگین افکندن بر زمین برای اصلاح او. (شرح قاموس ). زبل ، کو
جبلهنجلغتنامه دهخداجبلهنج . [ ج َ ل َ هََ ] (معرب ، اِ) جبرآهنگ . جبلاهنگ . جلبهنگ . در اختیارات بدیعی چنین آمده : جبلاهنگ و جبلهنگ نیز گویند. بپارسی جبراهنگ گویند و آن تخم زرد خار است و بیخ وی تربد زرداست و گویند تخم دند سیاه است و فعل وی مانند فعل خربق بود و بهترین وی هندی بود، خلوقی رنگ ، بر
جبلهنگلغتنامه دهخداجبلهنگ . [ ج َ ل َ هََ ] (اِ) جبرآهنگ . جبلاهنگ . جبلهنج . و به عربی سمسم بری گویند.و بتقدیم لام بر حرف ثانی [ جلبهنگ ] هم آمده است . (از برهان ) (از آنندراج ). و رجوع به کلمات فوق شود.
جبلتالغتنامه دهخداجبلتا. [ ] (اِخ ) نام ناحیه ای است در حدود سامرا. رجوع به نزهة القلوب ج 3 ص 172 شود.
جبلکلغتنامه دهخداجبلک . [ ج َ ل َ ] (اِ) سخت شدن و قایم و محکم گردیدن چیزی بسبب چیزی دیگر. (برهان ) (آنندراج ). || (ص ) سخت و محکم و استوار : پادشاها بعدل و بخشش توگشته دیوار دولتت جبلک .منجیک (از فرهنگ جهانگیری ).
جبلهنجلغتنامه دهخداجبلهنج . [ ج َ ل َ هََ ] (معرب ، اِ) جبرآهنگ . جبلاهنگ . جلبهنگ . در اختیارات بدیعی چنین آمده : جبلاهنگ و جبلهنگ نیز گویند. بپارسی جبراهنگ گویند و آن تخم زرد خار است و بیخ وی تربد زرداست و گویند تخم دند سیاه است و فعل وی مانند فعل خربق بود و بهترین وی هندی بود، خلوقی رنگ ، بر
جبلهنگلغتنامه دهخداجبلهنگ . [ ج َ ل َ هََ ] (اِ) جبرآهنگ . جبلاهنگ . جبلهنج . و به عربی سمسم بری گویند.و بتقدیم لام بر حرف ثانی [ جلبهنگ ] هم آمده است . (از برهان ) (از آنندراج ). و رجوع به کلمات فوق شود.
جبل المنیةلغتنامه دهخداجبل المنیة. [ ج َ ب َ لُل ْ م ِن ْ ی َ ] (اِخ ) نام کوهی است به اسپانیا که در سمت شرقی شهر سبته قرار گرفته است . در بالای این کوه که مسطح است حصارهایی وجود دارد که محمدبن ابی عامر آنها را بنا کرده بود و میخواست شهر را به آنجا منتقل سازد ولی قبل از انجام مقصود از جهان درگذشت و
جبل النارلغتنامه دهخداجبل النار. [ ج َ ب َ لُن ْ نا ] (اِخ ) کوهی است در میان بحر عدن و پیوسته آتشی از آن جبل در اشتعال باشد. بعضی از عدنیان گویند که قومی ازنسل هارون در آن کوه ساکنند. (از حبیب السیر چ تهران ، خاتمه ص 414). جزء جبال غریبه و از افسانه هاست .
جبل النارلغتنامه دهخداجبل النار. [ ج َ ب َ لُن ْ نا ] (اِخ ) نام کوهی است به صقلیه . ابن جبیر گوید: و اما الجبل الشامخ الذی بالجزیرة [ بجزیرة صقلیة ] المعروف بجبل النار فشأنه ایضاً عجیب ... (رحله ٔ ابن جبیر).
چچان جبللغتنامه دهخداچچان جبل . [ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ای است اربابی ، در سمت مغرب ملایر ودر دامنه ٔ کوه کَزَندَر که در چهار فرسخی دولت آباد و یک فرسخی تویسرکان واقع است . قریب هشتاد خانوار رعیت و نزدیک صد جریب باغ و بیشه دارد. هوایش ییلاقی و زراعتش اغلب دیمی است . محصولات و ب
شیخ الجبللغتنامه دهخداشیخ الجبل . [ ش َ خُل ْ ج َ ب َ ] (اِخ ) اسماعیلیان که برالموت و سایر قلاع تسلط و استیلا داشتند در میان اهالی آن حدود به شیخ الجبل معروف بودند. (التدوین ). لقب رؤسای اسماعیلیه ساکن در الموت . (یادداشت مؤلف ).
شیخ الجبللغتنامه دهخداشیخ الجبل . [ ش َ خُل ْ ج َ ب َ ](اِخ ) لقب راشدبن سنان . (از دائرةالمعارف اسلامی ).
زیت الجبللغتنامه دهخدازیت الجبل . [ زَ تُل ْ ج َ ب َ ] (ع اِ مرکب ) به لغت نواحی مصر اسم نفط است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).