جبینلغتنامه دهخداجبین . [ ج َ ] (ع اِ) یک سوی پیشانی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). یک سوی روی . (مهذب الاسماء). شقیقه یعنی طرف جبهه از دو جانب ابرو. (آنندراج ). شقیقه . (بحر الجواهر). ناصیه . پیشانی . (زمخشری ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ). دو طرف جبهه . روی . ج ، اَج
جبینلغتنامه دهخداجبین . [ ج ُب ْ بی ] (اِ) در ولف به نقل مُهْل ماست [ شیر ترشیده ] است با علامت سؤال . ولی ظاهراً کلمه محرف چُپّین است که در فرهنگ اسدی و حاشیه ٔ آن به معنی طبق از بید بافته یا سله آمده چون طبق از بید بافته است و به جای سفره بکار می رفته است : سبک
خدمۀ مسافریcabin crew, cabin personnel, cabin attendantsواژههای مصوب فرهنگستانگروهی از کارکنان داخل هواگَرد که با مسافران تماس دارند
آهنگ تغییر فشار اتاقکcabin pressure rate of change, cabin rate of change, cabin rate of climb, cabin rate of ascent, cabin rate of descent, cabin rate of climb-descent, cabin pressure climb rate, cabin pressure descent rateواژههای مصوب فرهنگستانمیزان افزایش یا کاهش فشار بخشهای داخلی هواگردهای تحتِفشار
دمندة اتاقکcabin blower, cabin superchargerواژههای مصوب فرهنگستاندمندهای مکانیکی که هوای اتاقک هواگرد تحتِفشار را تأمین میکند
ارتفاع فشاری اتاقکcabin altitude, cabin pressureواژههای مصوب فرهنگستانارتفاع متناسب با فشار درون اتاقک
جبنلغتنامه دهخداجبن . [ ج ُ ب ُ ] (ع اِ) پنیر. (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ).سفیدی که از آب شیر جدا کنند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || ج ِ جبین . (منتهی الارب ). || (مص ) بددلی و ترسندگی . (منتهی الارب ). بددل گردیدن . (آنندراج ). غردلی یعنی ترسیدن از جنگ . (غیاث اللغات ). بددلی
خط جبینلغتنامه دهخداخط جبین . [ خ َطْ طِ ج َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خط پیشانی . کنایه از سرنوشت . (آنندراج ) : این سرنوشت بدهم دایم بکس نماندسیلاب اشک شوید آخر خط جبینم .کلیم (از آنندراج ).
روشن جبینلغتنامه دهخداروشن جبین . [ رَ / رُ ش َ ج َ ] (ص مرکب ) آنکه جبین او روشن است . گشاده روی : جبهه ٔ او را گشایشهایی از چین غضب موج صیقل می کند روشن جبین آیینه را. صائب (از آنندراج ).باد ز عدل شه
سرکه جبینلغتنامه دهخداسرکه جبین . [ س ِ ک َ / ک ِ ج َ ] (ص مرکب ) ترشرو و بدخلق . (غیاث ). رجوع به سرکه ابرو و سرکه پیشانی شود.
ماه جبینلغتنامه دهخداماه جبین . [ ج َ ] (ص مرکب ) کسی که پیشانی وی مانند ماه درخشان و تابان باشد. (ناظم الاطباء) : چون فلک هرکه برد سجده ٔ خاک در توشود از خاصیت خاک درت ماه جبین . سلمان ساوجی . || ازاسمای محبوب است . (آنندراج ). معشوق
جبین گرفتنلغتنامه دهخداجبین گرفتن . [ ج َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) رو ترش کردن . (از بهارعجم ) (از ارمغان آصفی ). و رجوع به جبین گرفته شود.
جبین بر خاک مالیدنلغتنامه دهخداجبین بر خاک مالیدن . [ ج َ ب َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از اطاعت و فرمانبرداری کردن . تسلیم شدن : شاهنشه گیتی تو باش و درخور شاهنشهی تا هر امیری پیش تو بر خاک ره مالد جبین .فرخی .
جبین بر خاک نهادنلغتنامه دهخداجبین بر خاک نهادن . [ ج َ ب َ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) روی بر خاک مالیدن . کنایه از سجده کردن و تواضع و فروتنی و خشوع : جان خاقانی چو خاک است ای عجب تا نهد بر خاک درگاهت جبین . خاقانی .</
جبین بوسیدنلغتنامه دهخداجبین بوسیدن . [ ج َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از اظهار محبت و دوستی کردن . || در این بیت کنایه از اظهار عجز و حقارت کردن : تو آن گلی که مه آسمان جبین توبوسدملک ز سدره فرودآید و زمین تو بوسد.فغانی شیرازی (از ارمغان آصفی ).<
جبین مالیدنلغتنامه دهخداجبین مالیدن . [ ج َ دَ ] (مص مرکب )روی بر خاک نهادن . فروتنی و کرنش کردن : خوش آن مستی که چون بر آستان او جبین مالم گهی خاک درش بوسم گهی رو بر زمین مالم .فغانی شیرازی (از ارمغان آصفی ).
خارترنجبینلغتنامه دهخداخارترنجبین . [ رِ ت َ رَ ج َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خاری که بر ترنجبین میباشد. (آنندراج ). عاقول ، مَن ّ رجوع به مَن ّ و ترانگبین و ترنجبین شود : چون خار ترنجبین در این عالم تلخ نیشم بگذاشتند و نوشم بردند.مسیح کاشی (از
خشکنجبینلغتنامه دهخداخشکنجبین . [ خ ُ ک َ ج َ ] (اِ مرکب ) عسل یابس و آن را از کوهستانهای فارس آرند. بوئی دارویی دارد و در طب بکار است . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به خشک انگبین شود.
خط جبینلغتنامه دهخداخط جبین . [ خ َطْ طِ ج َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خط پیشانی . کنایه از سرنوشت . (آنندراج ) : این سرنوشت بدهم دایم بکس نماندسیلاب اشک شوید آخر خط جبینم .کلیم (از آنندراج ).
روشن جبینلغتنامه دهخداروشن جبین . [ رَ / رُ ش َ ج َ ] (ص مرکب ) آنکه جبین او روشن است . گشاده روی : جبهه ٔ او را گشایشهایی از چین غضب موج صیقل می کند روشن جبین آیینه را. صائب (از آنندراج ).باد ز عدل شه
سگنجبینلغتنامه دهخداسگنجبین . [ س َ گ َ ج َ ] (اِ مرکب ) سکنجبین . (ناظم الاطباء). رجوع به همین کلمه شود.