جحففرهنگ فارسی عمیددر عروض، آن است که در فاعلاتن خبن کنند تا فعلاتن بماند، بعد فعلا را ساقط کنند که تن باقی بماند و نقل به فع شود.
جحفلغتنامه دهخداجحف . [ ج َ ] (ع مص ) پوست بردن چیزی را. (منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد) (آنندراج ). || کاویدن . (از منتهی الارب ). || فراهم آوردن . || لگد زدن کسی را چنانکه بیفتد. || مائل شدن بچیزی . || بیرون کردن برای کسی طعام را. || گرد آوردن طعام را برای خود. || ربودن گوی را. (از من
زحفلغتنامه دهخدازحف . [ زَ ] (ع ص ، اِ) لشکر رونده بسوی دشمن و جهاد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). لشکری است که میروند بسوی دشمن . (ترجمه ٔ قاموس ) (از اساس البلاغة). لشکری را که بسوی دشمن رود زحف خوانند و از مصدر اراده ٔ اسم کنند، از آنرو که حرکت سنگین و آهسته ٔ لشکر گران بخزیدن
زحفلغتنامه دهخدازحف . [ زَ ] (ع مص ) رفتن . زحوف . زحفان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (غیاث اللغات از لطائف ) (ازلسان العرب ). رفتن بسوی کسی . (آنندراج ). || غیژیدن کودک . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). نشسته واندک اندک رفتن کودک ، گویند: الصبی یزحف قبل ان یمشی ؛ کودک پیش از این که راه
زحفلغتنامه دهخدازحف . [ زُ ح ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ زَحوف ، اشتر که پای همی کشد در رفتن . (ازمهذب الاسماء). رجوع به زَحْف ، زُحوف و زواحف شود.
زحیفلغتنامه دهخدازحیف . [ زُ ح َ ] (اِخ ) چاهی است . (منتهی الارب ) (ترجمه ٔ قاموس ). آبیست واقع در بین ضریه و باختر. و آن را بئر زحیف گویند. راجز گوید : نحن صبحنا قبل من یصبح یوم زحیف والاعادی جنح کتائباً فیها جنودتلمح .اصمعی گوید، زحیف آبی است . (از م
زحیفلغتنامه دهخدازحیف . [ زُ ح َ ] (اِخ ) کوهیست . (منتهی الارب ) (ترجمه ٔ قاموس ). اصمعی گوید، زحیف کوهیست . (از معجم البلدان ).
جحفللغتنامه دهخداجحفل . [ ج َ ف َ ] (ع ص ، اِ) لشکر بسیار. (مهذب الاسماء). لشکر عظیم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج ، جحافل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). یقال : جاؤا فی جحفل عظیم و التفت علیهم الجَحافِل . (اقرب الموارد). || مهتر جوان مرد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
جحفلةلغتنامه دهخداجحفلة.[ ج َ ف َ ل َ ] (ع اِ) بتفوز اسب و استر و خر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). لفج شتر و اسب . لوشه . (یادداشت مؤلف ).هی لذی الحافر کالشفة للانسان . (اقرب الموارد) : و یستحب فی الفرس مرقة الجحفلتین و هما الشفتان ، لانه دلیل العتق .
جحفةلغتنامه دهخداجحفة. [ ج َ ف َ ] (ع اِ) پاره ای از روغن و مسکه . (منتهی الارب )(ناظم الاطباء). || باقی آب در کناره ٔ حوض . (منتهی الارب ) (ذیل اقرب الموارد). || بیماری شکم از قبیل مغص . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || سپر از پوست . (یادداشت مؤلف ). || (مص ) بازی کردن به گوی . جَحف . (منت
مجحوفلغتنامه دهخدامجحوف . [ م َ ] (ع ص ) مرد مبتلا به هیضه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مردی که از تخمه شکم روش گرفته باشد و گرفتار هیضه . (ناظم الاطباء). || (در اصطلاح عروض ) جحف آن است که فاعلاتن را خبن کنند تا فعلاتن بماند، آنگه فاصله از آن بیندازند «تن »بماند «فع» به جای آن بنهند و «فع» چو
مجحوففرهنگ فارسی معین(مَ) [ ع . ] (اِمف .) 1 - پاک ببرده ، فرا رفته از روی زمین . 2 - در علم عروض جحف آن است که «فاعلاتن » را خبن کنند تا «فعلاتن » بماند، آنگه فاصله از آن بیندازند «تن » بماند؛ «فع » به جای آن بنهند و «فع » چون از «فاعلاتن » خیزد آن را مجحوف خوانند.
پوست بردنلغتنامه دهخداپوست بردن . [ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) جحف . (منتهی الارب ). ستردن پوست از تن : گرش نبرد ز تن آفتاب لطفت پوست چو ژاله آب چه ریزد ز استخوان گوهر.حسین ثنائی (از آنندراج ).
درقلغتنامه دهخدادرق . [ دَ رَ / دَ ] (ع اِ) ج ِ دَرَقة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به درقة شود. || سپر که از زخم تیغ حفاظت کند. (غیاث ) (آنندراج ) . سپر. اسپر، و فرق آن با جحف و تُرس این است که درق و جحف که از پوست است چوب نیز در درون دارد و تُرس اع
لگد زدنلغتنامه دهخدالگد زدن . [ ل َ گ َ زَ دَ ] (مص مرکب ) جفتک انداختن . آلیز انداختن . اسکیزه کردن . اسکیز کردن . آلیز زدن . اسکیزیدن . رعص . ضراح . ضرح . لیز. (منتهی الارب ) : که بردرند سگان هرکه را نگردد سگ لگد زنند خران هرکه را نباشد خر. <p class="author"
جحفللغتنامه دهخداجحفل . [ ج َ ف َ ] (ع ص ، اِ) لشکر بسیار. (مهذب الاسماء). لشکر عظیم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج ، جحافل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). یقال : جاؤا فی جحفل عظیم و التفت علیهم الجَحافِل . (اقرب الموارد). || مهتر جوان مرد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
جحفلةلغتنامه دهخداجحفلة.[ ج َ ف َ ل َ ] (ع اِ) بتفوز اسب و استر و خر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). لفج شتر و اسب . لوشه . (یادداشت مؤلف ).هی لذی الحافر کالشفة للانسان . (اقرب الموارد) : و یستحب فی الفرس مرقة الجحفلتین و هما الشفتان ، لانه دلیل العتق .
جحفةلغتنامه دهخداجحفة. [ ج َ ف َ ] (ع اِ) پاره ای از روغن و مسکه . (منتهی الارب )(ناظم الاطباء). || باقی آب در کناره ٔ حوض . (منتهی الارب ) (ذیل اقرب الموارد). || بیماری شکم از قبیل مغص . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || سپر از پوست . (یادداشت مؤلف ). || (مص ) بازی کردن به گوی . جَحف . (منت
مجحفلغتنامه دهخدامجحف . [ م ُ ح ِ ] (ع ص ) نزدیک شونده به کسی . (از منتهی الارب ). نزدیک شونده . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || کسی و یا چیزی که می برد و یا می رساند. (ناظم الاطباء). برنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). || مضرت رساننده . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از منتهی الارب ). اجحاف کنند