جدریلغتنامه دهخداجدری . [ ج ُ دَ ] (ع اِ) آبله و چیچک .(ناظم الاطباء). جَدری و جَدَری . (از قطر المحیط) (اقرب الموارد). ماهه . (یادداشت مؤلف ). رجوع به جدری شود. فی الحدیث : «الکماةُ جدری الارض » شبهها به لظهورها من بطن الارض کما یظهر الجدری من باطن الجلد و اراد به ذمها. (از اقرب الموارد). م
جدریلغتنامه دهخداجدری . [ ج َ دَ ] (ص نسبی ) منسوب بقریه ٔ جدر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). این نسبت قیاسی است وبرخلاف قیاس جیدری نیز آمده است . (از تاج العروس ).
جدریلغتنامه دهخداجدری . [ ج َ دَ ] (ع اِ)آبله و چیچک . (ناظم الاطباء). جُدری و جُدَری . (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). رجوع به جُدری شود.
جدریلغتنامه دهخداجدری . [ ج ُ ] (ع اِ) نوعی از آبله که بر اقدام اطفال پدیدآید. به فارسی چیچک گویند و در صراح بضم اول و فتح ثانی و فتحتین هم آمده است .(آنندراج ) (غیاث اللغات ). دانه های ریز قرمزرنگی است که سر آنها سفید است و در تمام یا بیشتر بدن پراکنده میشود و آن را نقطه دار میسازد. (از قطر
جیدریلغتنامه دهخداجیدری . [ ج َ دَ را ] (ع ص ) کوتاه بالا. (منتهی الارب ) (ذیل اقرب الموارد). رجوع به جیدر و جیدران شود.
جیدریلغتنامه دهخداجیدری . [ ج َ دَ ری ی ] (ع ص ) قصیر و کوتاه بالا. (ذیل اقرب الموارد). رجوع به جیدر و جیدران شود.
زیدریلغتنامه دهخدازیدری . [ زَ دَ ] (اِخ ) نورالدین محمد. صاحب نفثةالمصدور. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): قدیمترین نمونه ٔ این شیوه یعنی نثر متکلفانه و مسجع ومصنوع مقامات حمیدی و نفثةالمصدور زیدری ... می باشد.(سبک شناسی بهار ج 1 ص 287</
گزیدریلغتنامه دهخداگزیدری . [ گ َ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان عرب خانه ٔ بخش شوسف شهرستان بیرجند، واقع در 54 هزارگزی شمال باختری شوسف و 6 هزارگزی شمال باختری کلاته نو و دارای 56 تن سکنه است .
جدرینلغتنامه دهخداجدرین . [ ] (اِخ ) قریه ای است از قریه های جند در یمن . (از مراصد الاطلاع ) (معجم البلدان ). || مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بضم جیم و فتح و بقولی سکون دال مهملة در لغت آبله است . آن دانه های کوچکی است که در بدن عارض میشود جهة دفع نمودن از طبیعت مأمور تدبیر بدن انسان . فض
جدریونلغتنامه دهخداجدریون . [ ] (اِخ ) اهل جدره راگویند که در طرف شرقی دریای طبریه واقع است . (مرقس 5: 1 و لوقا8: 26، ملاحظه در جرجیان و جدره ). همان ام قیس یا
جدریةلغتنامه دهخداجدریة. [ ج َ ری ی َ ] (ع ص نسبی ، اِ) خمری است منسوب بجدر و آن قریه ای است بشام . (مهذب الاسماء). در فرهنگهای دیگر جدری به این معنی آمده است . رجوع به جدری شود.
شرکلغتنامه دهخداشرک .[ ش ِ ] (اِ) آبله و چیچک و جدری . (ناظم الاطباء). نوعی از دمیدگی باشد که به بشره ٔ کودکان برآید و آن رابه تازی جدری گویند. (فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ). || زور. (منتهی الارب ).
جدرینلغتنامه دهخداجدرین . [ ] (اِخ ) قریه ای است از قریه های جند در یمن . (از مراصد الاطلاع ) (معجم البلدان ). || مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بضم جیم و فتح و بقولی سکون دال مهملة در لغت آبله است . آن دانه های کوچکی است که در بدن عارض میشود جهة دفع نمودن از طبیعت مأمور تدبیر بدن انسان . فض
جدریونلغتنامه دهخداجدریون . [ ] (اِخ ) اهل جدره راگویند که در طرف شرقی دریای طبریه واقع است . (مرقس 5: 1 و لوقا8: 26، ملاحظه در جرجیان و جدره ). همان ام قیس یا
جدریةلغتنامه دهخداجدریة. [ ج َ ری ی َ ] (ع ص نسبی ، اِ) خمری است منسوب بجدر و آن قریه ای است بشام . (مهذب الاسماء). در فرهنگهای دیگر جدری به این معنی آمده است . رجوع به جدری شود.
مجدریلغتنامه دهخدامجدری . [ م ُ ج َدْ دَ ] (حامص ) آبله رویی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از قطرات جرعه ها ژاله ٔ زرد ریخته یافته چون رخ فلک پشت زمین مجدری . خاقانی .و رجوع به مجدر شود.