جرابلغتنامه دهخداجراب . [ ج ُ ] (اِخ ) نام آبی است . (منتهی الارب ). آبی است به مکه . (شرح قاموس ).اسم آبی است . و گویند نام چاهی است در مکه ٔ قدیم :سقی اﷲ امواها عرفت مکانهاجُرابا و ملکوماً و بذّر و الغمرا.(از معجم البلدان ).
جرابفرهنگ فارسی عمیدکیسهای که از چرم درست کنند؛ انبان؛ توشهدان: ◻︎ با جوال و گوهر و صندوق زر بیرون شود / هرکه او آید به قزوین با عصا و با جراب (امیرمعزی: ۵۸).
جرابلغتنامه دهخداجراب . [ ج ِ ] (اِخ ) لقب یعقوب بن ابراهیم بن بزاز محدث است . (شرح قاموس ) (منتهی الارب ).
جرابلغتنامه دهخداجراب . [ ج َ ] (ع اِ) لغتی است در جِراب بنابرآنچه عیاض نقل کرده است . (از شرح قاموس ) (ازمنتهی الارب ) (از قطر المحیط). رجوع به جِراب شود.
زرائبلغتنامه دهخدازرائب . [ زَ ءِ ] (اِخ ) علی الجمع شهری است به یمن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
زرابلغتنامه دهخدازراب . [ زَ ] (اِخ ) نام کوهی است در نواحی بغداد. (برهان ) (از جهانگیری ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (از ناظم الاطباء).
زرآبلغتنامه دهخدازرآب . [ زَ ] (اِ مرکب ) زراب . طلای حل کرده ومالیده را... گویند که استادان نقاش بکار برند. (برهان ) (آنندراج ). زر حل کرده . (شرفنامه ٔ منیری ). طلای محلول . (غیاث اللغات ). آب طلا وطلای مسحوق و مخلوط با آب که نقاشان و مذهبان بکار برند. (ناظم الاطباء). زریاب . آب طلا. (یاددا
زرآبلغتنامه دهخدازرآب . [ زِرر ] (اِخ ) موضعی است که در آن مسجد رسول اکرم (ص ) بر سر راه تبوک و مدینه بنا شده است . (از معجم البلدان ).
زریابلغتنامه دهخدازریاب . [ زَ ] (اِخ ) لقب علی بن نافع مولای مهدی و معلم ابراهیم موصلی که در 136 هَ .ق . به اندلس نزد علی عبدالرحمن اوسط رفت و علی عبدالرحمن به تن خویش سواره به استقبال او شد. (تاج العروس ، از ابن خلدون ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). موسیقی دانی
جراباذیلغتنامه دهخداجراباذی .[ ج ُ ] (ص نسبی ) منسوب است به جراباذ که قریه ای است از قراء مرو. (از الانساب سمعانی ) (معجم البلدان ).
جرابادلغتنامه دهخداجراباد. [ ج ُ ] (اِخ ) به عقیده ٔ صاحب معجم البلدان معرب کراباد است و آن قصبه ای است نزدیک مرو. (مرآت البلدان ج 4 ص 215). رجوع بجراباذ شود.
جراباذلغتنامه دهخداجراباذ. [ ج ُ ] (اِخ ) از دهات مرو است و مردم آنجا آن را کراباذ گویند. (از معجم البلدان ). در مرآت البلدان جراباد با دال مهمله ضبط شده است . رجوع به جراباد شود.
جراباذیلغتنامه دهخداجراباذی . [ ج ُ ] (اِخ ) محمدبن عبداﷲ، مکنی به ابوبکر. محدث بود. وی از محمودبن عبداﷲ سعدی روایت کند و قاضی ابوبکر احمدبن محمدبن ابراهیم صدفی از او روایت دارد. (از معجم البلدان ).
جربلغتنامه دهخداجرب . [ ج ُ رُ ] (ع اِ) ج ِ جِراب ، به معنی انبان . (منتهی الارب ). رجوع به جراب شود.
قنتورهلغتنامه دهخداقنتوره . [ ق َ رَ / رِ ] (اِ) نوعی از جامه ٔ رنگین است که دامنش کوتاه باشد و بند بسیار دارد. (آنندراج از غیاث ). || چیزی است از سقرلات که بر جراب بندند تا گرد در جراب نرود. (آنندراج از غیاث ) (مصطلحات ).
جراباذیلغتنامه دهخداجراباذی .[ ج ُ ] (ص نسبی ) منسوب است به جراباذ که قریه ای است از قراء مرو. (از الانساب سمعانی ) (معجم البلدان ).
جراب الدولةلغتنامه دهخداجراب الدولة. [ ج ِ بُدْ دَ / دُو ل َ ] (اِخ ) احمدبن محمدبن علویه سیستانی . رجوع به احمدبن محمد علویه شود.
جرابادلغتنامه دهخداجراباد. [ ج ُ ] (اِخ ) به عقیده ٔ صاحب معجم البلدان معرب کراباد است و آن قصبه ای است نزدیک مرو. (مرآت البلدان ج 4 ص 215). رجوع بجراباذ شود.
جراباذلغتنامه دهخداجراباذ. [ ج ُ ] (اِخ ) از دهات مرو است و مردم آنجا آن را کراباذ گویند. (از معجم البلدان ). در مرآت البلدان جراباد با دال مهمله ضبط شده است . رجوع به جراباد شود.
سداد ابی جرابلغتنامه دهخداسداد ابی جراب . [ س ِ دُ اَ ج ِ ] (اِخ ) جایگاهی است در جانب فرودین عقبه ٔ منی پائین قبور بر جانب راست ِ رونده بطرف منی منسوب به ابوجراب عبداﷲبن محمدبن عبداﷲبن حارث بن امیة اصغر. (از معجم البلدان ).
اجرابلغتنامه دهخدااجراب . [ اِ ] (ع مص ) خداوند شتران گرگین شدن . (تاج المصادر). خداوند شتران یا گوسفندان گرگین شدن .
قجرابلغتنامه دهخداقجراب . [ ق َ ج َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ شهرستان ملایر. واقع در24000 گزی شمال خاوری شهر ملایر و 6000 گزی شمال باختری راه اتومبیل رو ملایر به شاده اراک . کوهستانی و معتدل مالاریائی و سکنه ٔ آن <span