جرارلغتنامه دهخداجرار. [ ج َرْ را ] (اِخ ) ابوالعوام فایدبن کیسان به این کلمه شهرت دارد. او از ابوعثمان نهدی روایت کند و حمادبن سلمة و جمع کثیری جز او از وی روایت دارند. (از لباب الانساب ).
جرارلغتنامه دهخداجرار. [ ج َرْ را ] (اِخ ) کلیب بن قیس بن بکیربن عبدیالیل بن ناشب بن غیرةبن سعدبن لیث بن بکربن عبدمناة که او را بجهت جرأت و جسارتی که در جنگ داشت جرار میگفتند. وی به ابولؤلؤ حمله برد ولی ابولؤلؤ او را بقتل رسانید. (از لباب الانساب ).
جرارلغتنامه دهخداجرار. [ ج َرْ را ] (ع ص ) بسوی خود کشنده . (غیاث اللغات ، از منتخب و کنز) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). مبالغه ٔ جار. (از اقرب الموارد). کشنده ٔ بغایت . (از شرفنامه ٔ منیری ). کشنده . (یادداشت مؤلف ). و بهمین معنی است : «جرار اذیال المعالی والقنا». (از اقرب ال
زرارلغتنامه دهخدازرار. [ ] (اِخ ) به روایت طبری ، او پدر بابک و بابک پدر اردشیر بابکان بود. رجوع به سبک شناسی بهار شود.
زرارلغتنامه دهخدازرار. [ زُ ] (ع ص ) تیزفهم . سبکروح . (ناظم الاطباء): زُرّار؛ الذکی الخفیف . (اقرب الموارد). رجوع به زرازر شود.
جرائرلغتنامه دهخداجرائر. [ ج َ ءِ ] (اِخ ) موضعی است به نزدیکی صبح المجدد و جبال صبح : حموا عالجا الاعلی من اطاعهم فاجبال صبح کلها فالجرائر. ارطاة بن سهیة.ارقت له و الثلج بینی و بینه و حومان حزوی و اللوی فالجرائر. <p class="
جرائرلغتنامه دهخداجرائر. [ ج َ ءِ ] (ع اِ) ج ِ جَریرة. به معنی گناه . (از منتهی الارب ) (دهار) (آنندراج ). و رجوع به جریرة شود : تلافی جرائر و جرائم برادر به اخلاص تودد و ایثار تقرب متقبل شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 392). با کمال عزت و ق
جرایرلغتنامه دهخداجرایر. [ ج َ ی ِ ] (ع اِ) جرائر. ج ِ جریرة، به معنی جنایت . رجوع به جرائر و جریرة شود.
جرارهفرهنگ فارسی عمید۱. [جمع: جرارات] (زیستشناسی) ویژگی نوعی عقرب زردرنگ، بسیارسمّی، و درشت که دمش روی زمین کشیده میشود.۲. [قدیمی، مجاز] بسیار؛ انبوه.۳. (اسم) [قدیمی، مجاز] زلف معشوق: ◻︎ زلف پرچم نگارد اندر چشم / شکل جرارههای اهوازی (انوری: ۴۷۶).
جرارالنورةلغتنامه دهخداجرارالنورة. [ ] (ع اِ مرکب ) آلت جنگ دریایی . (تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 1 ص 162).
جرارةلغتنامه دهخداجرارة. [ ج َرْ را رَ ] (ع ص ، اِ) نوعی از کژدم کوچ» خبیث که زرد باشد و دم کشان رود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). آن کژدم در اهواز بسیار باشد و هر کسی را که میگزد خون از هر بن مویش روان میشود و گویند مسافر را نمیزند و این از غرائب است . (غیاث اللغات ) (از آنندراج ) (ناظم الا
عسقلغتنامه دهخداعسق .[ ] (اِخ ) (به معنی دشمنی ) چاهی است در وادی جرار که شبانان اسحاق حفر نمودند. (از قاموس کتاب مقدس ).
پرجگریلغتنامه دهخداپرجگری . [ پ ُ ج ِ گ َ ] (حامص مرکب ) دلاوری . دلیری : بروز معرکه این پردلی و پرجگریست که یک سواره شود پیش لشکری جرار.فرخی .
ژرارلغتنامه دهخداژرار. [ ژِ ] (اِخ ) یا ژِرارا. نام شهری به فلسطین باستان . بدانجا ابراهیم پیغمبر فرمان یافت که فرزند خویش را قربان کند. رجوع به جرار شود.
جرارهفرهنگ فارسی عمید۱. [جمع: جرارات] (زیستشناسی) ویژگی نوعی عقرب زردرنگ، بسیارسمّی، و درشت که دمش روی زمین کشیده میشود.۲. [قدیمی، مجاز] بسیار؛ انبوه.۳. (اسم) [قدیمی، مجاز] زلف معشوق: ◻︎ زلف پرچم نگارد اندر چشم / شکل جرارههای اهوازی (انوری: ۴۷۶).
جرارالنورةلغتنامه دهخداجرارالنورة. [ ] (ع اِ مرکب ) آلت جنگ دریایی . (تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 1 ص 162).
جرارةلغتنامه دهخداجرارة. [ ج َرْ را رَ ] (ع ص ، اِ) نوعی از کژدم کوچ» خبیث که زرد باشد و دم کشان رود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). آن کژدم در اهواز بسیار باشد و هر کسی را که میگزد خون از هر بن مویش روان میشود و گویند مسافر را نمیزند و این از غرائب است . (غیاث اللغات ) (از آنندراج ) (ناظم الا
اثبجرارلغتنامه دهخدااثبجرار. [ اِ ب ِ ] (ع مص ) از بیم بایستادن . || سرگشته گردیدن . || رمیدن . || سست و برخاسته خاطر شدن از کار بی آنکه انقطاع کند. || بازگردیدن بشتاب . || اثبجر القوم فی مسیر؛ شک نمودند و متردد شدند در سیر. || اثبجر الماء؛ روان شد آب . (منتهی الارب ).
اجرارلغتنامه دهخدااجرار. [ اِ ] (ع مص ) کفانیدن زبان شتربچه تا شیر نخورد. (منتهی الارب ). بچه شتر را زبان شکافتن تا شیر نخورد. || قرض را تأخیر کردن . دیرتر ستاندن دین . مهلت دادن در ادای دین : اجرّه الدین . (منتهی الارب ). || تبعیت کردن در سرور و اغانی : اجرّ فلاناًاغانیه . (منتهی الارب ). ||
احبجرارلغتنامه دهخدااحبجرار. [ اِ ب ِ ] (ع مص ) دمیده شدن از خشم . (منتهی الارب ). || احبجرار شی ٔ؛ سطبر گردیدن .
استجرارلغتنامه دهخدااستجرار. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) کشیدن . (منتهی الارب ). جرّ. (زوزنی ). || قدرت دادن کس را بر خویش و منقاد او شدن . (منتهی الارب ).