جرجرلغتنامه دهخداجرجر. [ ج ِ ج ِ ] (ع اِ) نخود. || باقلا. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (ناظم الاطباء). باقلای صغیر. (یادداشت مؤلف ).جَرجَر. (منتهی الارب ) (متن اللغة) (اقرب الموارد).- جرجر مصری ؛ ترمس . ج ، جراجر. (یادداشت مؤلف ).|| شتر بس
جرجرلغتنامه دهخداجرجر. [ ج َ ج َ ] (ع اِ) خرمن کوب آهنی . (منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || گردون . (مهذب الاسماء). || باقلا. جَرجَر. (متن اللغة) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || تره تیزک . اللغة). جرجیر. (از متن اللغة). || نخود. (منتهی الارب ) (از
جرجرلغتنامه دهخداجرجر. [ ج ِ ج ِ ] (اِ صوت ) در تداول عامه صدای پاره کردن کاغذ. (یادداشت مؤلف ). آواز دریدن کاغذ و جامه ٔ آهاردار. حکایت صوت پاره کردن کاغذ یا جامه . نام آواز دریده شدن پیاپی کاغذ و پارچه و مانند آن . (یادداشت مؤلف ).- جرجرکردن ؛ پاره کردن . تکه
جرجرلغتنامه دهخداجرجر. [ ج ُ ج ُ ] (اِخ ) نام کوهی است که از طرف مشرق الجزایر. (الجزیره ، پایتخت الجزایر) بسوی شهر «بجایه » کشیده شده است . ارتفاع آن 2300 متر میباشد. ساکنان آن از قبایل بربرند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3).<br
زرزرلغتنامه دهخدازرزر. [ زُ زُ ] (ع اِ) نوعی از مرغان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). یک نوع مرغی و سار. (ناظم الاطباء). نوعی از گنجشک . ج ، زَرازِر، زَرازیر. (از اقرب الموارد). زرزور. (فرهنگ فارسی معین ). زرازر. زرزور. باسترک دجاج بری . (از دزی ج 1 ص <span clas
زرزرلغتنامه دهخدازرزر. [ زَ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان سجاس رود است که در بخش قیدار شهرستان زنجان واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
جرجرائیلغتنامه دهخداجرجرائی . [ ج َ ج َ ] (اِخ ) محمدبن فضل مکنی به ابوجعفر. از وزرای فاضل و ادیب عباسیان بود. مؤلف تجارب السلف آرد: مردی فاضل و ادیب و ظریف بود و گویند در موسیقی دستی داشت و برآن شیفته بود و متوکل با او انس گرفت و کارها به او بازگذاشت اما ارباب سعایت قصد میکردند تا آنگاه که متو
جرجرایلغتنامه دهخداجرجرای . [ ] (اِخ ) شهرکی است آبادان و بانعمت بعراق بر مشرق دجله . (از حدود العالم ). این موضع در معجم البلدان و تجارب الامم جرجرایا ضبط شده است رجوع به جرجرایا و کتابهای فوق شود.
جرجرایلغتنامه دهخداجرجرای . [ ج َ ج َ ] (اِخ ) جعفربن محمدبن صباح بن سفیان از موالی عمربن عبدالعزیز بود. وی ببغداد رفت و از دراوردی و هشیم روایت کرد و عبداﷲبن قحطبة صلحی و جزاو از وی روایت دارند. این کلمه منسوب بجرجرایا است که شهری از توابع نهروان است . (از معجم البلدان ).
جرجرایلغتنامه دهخداجرجرای . [ ج َ ج َ ] (اِخ ) عصابة... نام وی ابراهیم بن بادام بود. او را حکایت و اخبار و دیوان شعری است و عون بن محمد کندی از او روایت کند. (از معجم البلدان ).
کرکرلغتنامه دهخداکرکر. [ ک ِ ک ِ ] (اِ) نوعی از باقلا باشد و معرب آن جرجر است و به این معنی با گاف فارسی هم هست . (برهان ).نوعی از باقلا. (ناظم الاطباء). کرکره . باقلا. (فرهنگ فارسی معین ). اسم باقلی است . (فهرست مخزن الادویه ).
ککژلغتنامه دهخداککژ. [ ک َ ک ِ ] (اِ) تره تیزک را گویند. و آن سبزیی باشد خوردنی که به عربی جرجر و ایهقان خوانند. (برهان ) (آنندراج ). شاهی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ککش . (برهان ). رجوع به ککچ و ماده ٔ بعد شود.
جرجر مصریلغتنامه دهخداجرجر مصری . [ ج ُ ج ُ رِ م ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) باقلی مصری است که ترمس نامند. (فهرست مخزن الادویه ). باقلی است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). جرجر. (از دزی ). رجوع به ترمس شود.
جرجرائیلغتنامه دهخداجرجرائی . [ ج َ ج َ ] (اِخ ) محمدبن فضل مکنی به ابوجعفر. از وزرای فاضل و ادیب عباسیان بود. مؤلف تجارب السلف آرد: مردی فاضل و ادیب و ظریف بود و گویند در موسیقی دستی داشت و برآن شیفته بود و متوکل با او انس گرفت و کارها به او بازگذاشت اما ارباب سعایت قصد میکردند تا آنگاه که متو
جرجرایلغتنامه دهخداجرجرای . [ ] (اِخ ) شهرکی است آبادان و بانعمت بعراق بر مشرق دجله . (از حدود العالم ). این موضع در معجم البلدان و تجارب الامم جرجرایا ضبط شده است رجوع به جرجرایا و کتابهای فوق شود.
جرجرایلغتنامه دهخداجرجرای . [ ج َ ج َ ] (اِخ ) جعفربن محمدبن صباح بن سفیان از موالی عمربن عبدالعزیز بود. وی ببغداد رفت و از دراوردی و هشیم روایت کرد و عبداﷲبن قحطبة صلحی و جزاو از وی روایت دارند. این کلمه منسوب بجرجرایا است که شهری از توابع نهروان است . (از معجم البلدان ).
تجرجرلغتنامه دهخداتجرجر. [ ت َ ج َ ج ُ ] (ع مص ) (از: «ج رر») ریختن آب را در حلق . (از الغریبین ابوعبید هروی )(از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || جرعه نوشیدن آب . (منتهی الارب ) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). || گرداندن شیر بانگ خود را در گلوگاهش . (قطر المحیط)