جریحلغتنامه دهخداجریح . [ ج ُ رَی ْ ی ِ ] (ع ص مصغر) مصغر جَریح ؛ به معنی خسته و ضعیف و بی قوت . (ناظم الاطباء).
جریحلغتنامه دهخداجریح . [ ] (اِخ ) ابن سلامة مکنی به ابوشاة. ابن شاهین اسم و کنیة او را تصحیف و بصورت فوق ضبط کرده است . و ضبط درست نام او حدیج باحاء مهمله و دال و کنیه اش ابوشباب است . (از الاصابة فی تمییز الصحابه ). و رجوع به الاصابة ذیل کلمه ٔ حدیج شود.
جیرهلغتنامه دهخداجیره . [ رَ / رِ ] (اِ) طعام راتبه . (غیاث اللغات ). راتبه ٔ هر روز که بمردم فوج و غیره دهند. (آنندراج ). مقدار محدود و معین از مواد غذایی که روزانه یا هفتگی یا ماهیانه یا سالانه بکسی دهند، مقابل مواجب که نقدینه است ومقابل علیق . (یادداشت مرح
جیرةلغتنامه دهخداجیرة. [ ج َ ی َ رَ ] (ع اِ) ج ِ جار. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). همسایگان . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ). رجوع به جار شود.
زپرهلغتنامه دهخدازپره . [ زَ پ َ رَ / رِ ] (اِ) سیماب و جیوه . (ناظم الاطباء) (شعوری ). رجوع به زاوق شود.
جریحانلغتنامه دهخداجریحان . [ ج َ ] (اِخ ) یوم جریحان . از ایام عرب پس از اسلام است . و آن یومی است مربوط به قحطبه بر ضد مردم شام و تمیم بن نصر سیار. (مجمع الامثال میدانی ).
جریحةلغتنامه دهخداجریحة. [ ج َ ح َ ] (ع اِ) جریحه . اعجوبة و این لغت مولد است . (محیط المحیط) (نشریه دانشکده ٔ ادبیات تبریز سال اول شماره ٔ 3). || خستگی . (یادداشت مؤلف ). مأخوذ از تازی که معمولاً در فارسی آن رابه معنی زخم و جراحت استعمال کنند، چنانکه گویند:
ابوالولیدلغتنامه دهخداابوالولید. [ اَ بُل ْ وَ ] (اِخ ) ابن جریح . و کنیت دیگر او ابوخالد است . رجوع به عبدالملک بن عبدالعزیز... و رجوع به ابن جریح ابوخالد... شود.
ابوخالدلغتنامه دهخداابوخالد. [ اَ ل ِ ] (اِخ ) ابن جریح ، عبدالملک بن عبدالعزیز. تابعی است و کنیت دیگر اوابوالولید است . رجوع به ابن جریح ابوخالد... شود.
ابوخالدلغتنامه دهخداابوخالد. [ اَ ل ِ ] (اِخ ) عبدالملک بن عبدالعزیزبن جریح قرشی مکی . و بعضی کنیت او را ابوالولید گفته اند. رجوع به ابن جریح ابوخالد عبدالملک ... شود.
عبدالملکلغتنامه دهخداعبدالملک . [ ع َ دُل ْ م َ ل ِ ] (اِخ ) ابن عبدالعزیزبن جریح ، مکنی به ابوالولید. رجوع به ابن جریح ابوخالد عبدالملک و الاعلام زرکلی شود.
جریحانلغتنامه دهخداجریحان . [ ج َ ] (اِخ ) یوم جریحان . از ایام عرب پس از اسلام است . و آن یومی است مربوط به قحطبه بر ضد مردم شام و تمیم بن نصر سیار. (مجمع الامثال میدانی ).
جریحه دار شدنلغتنامه دهخداجریحه دار شدن . [ ج َ ح َ / ح ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) در تداول عامه ، زخمی شدن . مجروح شدن ، چنانکه گویند: دل از شنیدن فلان حادثه جریحه دار میشود. رجوع به جریحه شود.
جریحه دار کردنلغتنامه دهخداجریحه دار کردن . [ ج َ ح َ / ح ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) در تداول فارسی زبانان ، زخمی و مجروح ساختن ، چنانکه گویند: فلان حادثه دلم را جریحه دار کرد. رجوع به جریحه شود.
جریحه دار گردیدنلغتنامه دهخداجریحه دار گردیدن . [ ج َ ح َ / ح ِ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) در تداول فارسی زبانان ، زخمی و مجروح شدن ، چنانکه گویند: قلب انسان از دیدن آن جریحه دار می گردد. رجوع به جریحه شود.
جریحةلغتنامه دهخداجریحة. [ ج َ ح َ ] (ع اِ) جریحه . اعجوبة و این لغت مولد است . (محیط المحیط) (نشریه دانشکده ٔ ادبیات تبریز سال اول شماره ٔ 3). || خستگی . (یادداشت مؤلف ). مأخوذ از تازی که معمولاً در فارسی آن رابه معنی زخم و جراحت استعمال کنند، چنانکه گویند:
تجریحلغتنامه دهخداتجریح . [ ت َ ] (ع مص ) خسته کردن کسی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).