جسمانلغتنامه دهخداجسمان . [ ج ُ ] (ع اِ) بمعنی جسم است . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). کالبد. تن . (مهذب الاسماء نسخه ٔ خطی ). جثمان . شخص . (از منتهی الارب ). یقال :انه نحیف الجسمان . (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
جسمانیلغتنامه دهخداجسمانی . [ ج ِ نی ی ] (ع ص نسبی ) نسبت است به جسم . هر چیز که به جسم منسوب بود. مقابل روحانی . || در اصطلاح ، آن چیزی باشد که در جسم حلول کند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) : ذات جسمانی او کز دم روحانی بودنه ز صلصال ز مشک هنر آمیخته اند. <p cl
جسمانیدیکشنری فارسی به انگلیسیanimal, bodily, corporal, corporeal, fleshly, materials, physical, sensual, temporal, worldly
جسمانهلغتنامه دهخداجسمانه . [ ج ِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) منسوب به جسم . جسمی . بحالت جسم : چشم جسمانه تواند دیدنت در خیال آرد غم و خندیدنت .مولوی .
جسمانیلغتنامه دهخداجسمانی . [ ج ِ نی ی ] (ع ص نسبی ) نسبت است به جسم . هر چیز که به جسم منسوب بود. مقابل روحانی . || در اصطلاح ، آن چیزی باشد که در جسم حلول کند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) : ذات جسمانی او کز دم روحانی بودنه ز صلصال ز مشک هنر آمیخته اند. <p cl
جثمانلغتنامه دهخداجثمان . [ ج ُ ] (ع اِ) بدن و تن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). تن . (منتهی الارب ). جسمان . جسم . شخص . کالبد. تن . (السامی ). کالبد تن و بالین . (مهذب الاسماء، نسخه ٔ خطی ). جسم . (اقرب الموارد). یقال : «جائنا بثرید مثل جثمان القطاة»؛ اَی مثل جسمها. و رأیت تمراً مثل جثمان الج
جسمانهلغتنامه دهخداجسمانه . [ ج ِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) منسوب به جسم . جسمی . بحالت جسم : چشم جسمانه تواند دیدنت در خیال آرد غم و خندیدنت .مولوی .
جسمانیلغتنامه دهخداجسمانی . [ ج ِ نی ی ] (ع ص نسبی ) نسبت است به جسم . هر چیز که به جسم منسوب بود. مقابل روحانی . || در اصطلاح ، آن چیزی باشد که در جسم حلول کند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) : ذات جسمانی او کز دم روحانی بودنه ز صلصال ز مشک هنر آمیخته اند. <p cl